کای نیم نگاهی به فنجون قهوه انداخت و نگاهش رو به زن پشت میز داد : چرا دوباره اینجام ؟مادربزرگ پرونده زیر دستش رو بست و به صندلی بزرگ مشکی رنگش تکیه داد . نمیخواست نوه ش رو توی اتاق کارش ببینه ولی به خاطر حجم کار هاش مجبور بود
+ چون رفتارت اصلا شبیه یه همسر نیست . داری چیکار میکنی ؟
کای چشمی تو دلش چرخوند : مگه دوباره چه رفتاری داشتم که باعث شده اینطور فکر کنین ؟
سعی کرد تغییری توی لحنش ایجاد نکنه . زن رو به روش اگرچه سن زیادی داشت ولی همچنان باهوش و تیز بود
+ نمیخوام درباره عشقی که توی مراسم عروسی از چشمات میچکید حرف بزنم ، از قبلش هم انتظار داشتم بخوای اینجوری لج کنی . ولی واقعا سه روزه پسره رو فرستادی اتاق مهمان ؟
مادربزرگ با تعجب پرسید و کای ترجیح داد اینبار کمی از قهوه ش بنوشه . فنجون رو از روی نعلبکی برداشت و قبل از چشیدن جرعه ای از اون محتوای قهوه ای رنگ ، نگاهش رو به زن پشت میز داد : اتاق اضافه تری نداشتیم وگرنه اگه حتی یه اتاق خالی هم داشتیم اتاق مهمان رو بهش نمیدادم .
زن به نوه همچنان روی دنده لجش با ناباوری نگاه کرد : داری باهام شوخی میکنی ؟
لحنش خالی از هر حسی بود و این کمی پسر رو نگران کرد . فنجون رو روی نعلبکی برگردوند و گلوش رو صاف کرد : جدی بودم . نمیخواین اتاق سورا یا سو رو بهش بدم که ...
زن نفس عمیقی کشید و از پشت میزش بلند شد ، رو به روی میز قرار گرفت و بهش تکیه زد : اون دوستت نیست عزیزم ، همسر توعه . همسرت ! به عنوان یه زوج باید یه اتاق مشترک داشته باشین . نه اینکه توی اتاقای جدا بخوابین ! حتی اگه بینتون کیلومتر ها هم فاصله بندازین ولی در نهایت بهتره هر دوتون توی یه اتاق برین . حداقل حواست به طوری که بنظر میرسین باشه
- این مسئله مال توی خونه ست ، کی قراره ببینه که مهم باشه چطور بنظر میرسه ؟
کای با حرص پرسید و بیخیال فنجونی که میخواست دوباره برش داره شد . چرا اینطوری میکردن ؟؟
+ اگه کسی قرار نیست متوجه بشه من چطور فهمیدم ؟
زن با بالا انداختن یکی از ابروهاش پرسید و کای بیخیال تک خندی زد : خودش زنگ زده بهتون تا از من شکایت کنه ؟ یا همچین چیزی ؟
+ اون وارث ۲۵ ساله صنایع اوهه ، نه یه دختر بچه غرغروی ۵ ساله . قطعا برای حفظ شخصیت و غرور خودشم که شده همچین کاری نمیکنه .
- من نمیدونم
کای بی حوصله گفت و زن واقعا دلش میخواست یکی از عزیزترین نوه هاش رو با دستای خودش خفه کنه . کای چش شده بود ؟
+ تو و بچه هات تنها کسایی نیستین که توی اون خونه زندگی میکنین ، خدمتکار های زیادی داری و هردومون میدونیم هیچ وقت هیچکودوم قفلی روی زبون هاشون ندارن . میخوای آبرومون رو جلوی خانواده اوه ببری ؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/353533045-288-k422621.jpg)
YOU ARE READING
Moje More ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Fanfiction"دریای من" کیم کای ، یکی از وارثان صنایع کیم ، هفت ماهه ک تغییر کرده. بعد از مرگ همسرش به وضوح بزرگ ترین امیدش به زندگی رو از دست داده و از نظر پسرعموش ، چن ، اگه دختر و پسر شیش و سه ساله اش نبودن ، کای حتی دلیلی برای ثانیه ای بیشتر نفس کشیدن نداشت...