💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ¹⁵🌊

487 135 175
                                    

سورا یکهویی داخل اتاق شد : این خوبه ؟؟

با هیجان گفت و سهون ترسیده از باز شدن ناگهانی در و صدای دختر کوچولو هین ترسیده ای کشید : ترسوندیم سورا ..

سورا ببخشید بیخیالی گفت و سهون نگاهی به تیشرت هلویی رنگ و شلوار سفید دختر انداخت : خیلی قشنگه و بهت میاد عزیز دلم

+ همه چی اونجا مرتبه ؟

صدای کای از دورتر میومد و سهون حدس زد صدای برخورد ناگهانی در به دیوار رو شنیده : چیزی نیست

با صدای بلندی گفت تا به گوش مرد نشسته داخل هال برسه و دوباره سمت دختر برگشت : میخوای موهات رو ببندم ؟

سورا سرخوش ابروهاش رو به نشانه نفی بالا انداخت : میخوام بدم آپا برام ببافه . فکر کنم اینطوری قشنگتر شه

سهون سری برای تایید تکون داد و با یاداوری چیزی که دیروز برای سورا خریده بود سمت کشوش رفت . گشتن توی کشوی هنوز مرتب نشده یکم سخت بود ولی با پیدا کردن منگوله های سفید و شاین دار نرم پیش دختر برگشت

- بگو با این ببنده . فکر کنم به شلوارت میاد

کش موی پفکی و نرم رو دست دختر داد و سورا از خوشحالی روی پنجه هاش ایستاد تا کمر پسر رو در آغوش بگیره : این خیلی قشنگه سهونی !!!!

سهون برای اذیت نشدن پاها و کمر دختر اون رو روی دست هاش بلند کرد و بعد از بوسیدن موهاش روی ارنجش نشوند : نه قشنگتر از صورت ماه تو عزیزم

سورا خجالت زده خندید و سهون کمی خم شد تا از روی میز آینه شونه رو برداره و سورا رو به کای بسپره ؛ ولی با دیدن دستبند دست سازش کنار شونه یاد دلیلی افتاد که پیراهن سفیدش رو به مشکی ترجیح داد

دستبند رو هم از کنار شونه برداشت و تصمیم گرفت بعد از ازاد شدن دستهاش ببینه ترکیب جالبی با لباسش میسازه یا نه .

لباسش اونقدر حالت رسمی نداشت و با وجود پیراهن سفیدش ، شلوار جین آبی رنگی که با طرح های افتابگردون نقاشی شده با گواش از سادگی دراومده بود باعث میشد استایلش آزادتر تر به نظر برسه

با رسیدن به هال سورایی که درباره امیدش به اومدن یونگجه به خونه مادربزرگ صحبت میکرد رو پایین گذاشت و شونه رو به دستش داد . سورا با ذوق بعد از تشکر سمت پدرش دوید و چشم سهون به خوردنی ترین پسربچه زندگیش خورد .

سو با فاصله کمی از پدرش روی مبل نشسته بود و با تیشرت زرد رنگ طرح زرافه ش با شلوار قهوه ای بلندش ترکیب به شدت چلوندنی ای برای سهون ساخت

سهون بعد از چک کردن سرسری پیراهن مشکی و شلوار مشکی راسته کای مشغول با موهای دخترش ، سمت کیونگسو رفت و روی دست هاش بلندش کرد : خدای من اینجا رو نگاه ! یه لیمو کوچولوی خوشمزه داریم که سهونی میخواد قورتش بده !!

Moje More ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora