سورا بی حوصله خودش رو کنار سهون پرت کرد : من حوصلم سر رفته !!!!
سهون نگاهش رو از گوشیش گرفت و به دختر بی حوصله کنارش داد . این پنجمین دفعه ای بود که سورا همچین چیزی رو بلند بلند توی خونه فریاد میزد : منم یجورایی همینطور ولی میگی چکار کنیم ؟
- نمیشه مثل آپا بریم بیرون ؟
کیونگسو همونطور که از اشپزخونه به سمت مبل می دوید گفت و سهون واقعا نگران بود که پسر زمین بخوره
با نزدیک شدن کیونگسو کمرش رو گرفت و روی پای خودش فیکسش کرد : اینقدر تند ندو ، ممکنه زمین بخوری
سو بی توجه به سهون سعی کرد روی خواسته ش پافشاری کنه : نریم بیرون ؟ بیرون خیلی خوبه
با ذوق توضیح داد و سهون واقعا نمی دونست چکار کنه . چطور باید برای اون دو نفری که مثل پاپی بهش زل زده بودن توضیح میداد که واقعا دستش بسته ست و نمی تونه ؟
- چرا قیافتو اونطوری کردی ؟
بکهیون گفت و توجه سهون به پسر ایستاده در چارچوب اشپزخونه جلب شد : چیزی نیست فقط بچه ها میخوان برن بیرون و ...
مردد بود چطور جمله ش رو تموم کنه . نمیخواست جلوی سورا و سو حرفی درباره تردیدش بزنه ولی واقعا میخواست توضیح بده
- الان ؟ الان که داره باد میاد .. ولی شب که هوا بهتر شد میتونیم بریم بیرون رو بگردیم
سورا با اه خسته ای خودش رو روی مبل رها کرد و سر کیونگسو به سمت بکهیون چرخید : شب خیلی دیره ولی
بکهیون با قدم های ارومی به تجمع سه نفره نزدیک شد و روی زانو هاش نشست تا همقد کوچکترین پسر داخل خونه بشه : میتونیم تا اون موقع بازی کنیم ؟
- من اونقدری وسیله بازی نیاوردم ولی الان حوصله اونا رو هم ندارم
سورا با بی حوصله ترین لحنی که سهون تا به حال ازش شنیده بود گفت و سهون سعی کرد حداقل کمی مشارکت فکری برسونه
- خب میتونیم یه بازی کنیم بدون وسیله ؟ حرف بزنیم یا چیزی شبیه این
- من نمیخوام حقیقت یا جسارت بازی کنم . واقعا ازش خسته ام
سورا با چرخوندن چشمش جمله ش رو تکمیل کرد و بکهیون با چشم های ریز شده به دختر نزدیک شد : فکتس بازی کنیم ؟
سورا ابرویی بالا انداخت و بکهیون تصمیم گرفت توضیح خلاصه ای بده
- به نوبت باید یه چیزی درباره خودمون بگیم و هر کی دیگه چیزی نداشت بگه باخته
- این خیلی مسخرست
کیونگسو نظر داد و بکهیون اینبار با لبخند سمت پسر برگشت : نهاگه برای بازنده جریمه در نظر بگیریم ؟
YOU ARE READING
Moje More ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Fanfiction"دریای من" کیم کای ، یکی از وارثان صنایع کیم ، هفت ماهه ک تغییر کرده. بعد از مرگ همسرش به وضوح بزرگ ترین امیدش به زندگی رو از دست داده و از نظر پسرعموش ، چن ، اگه دختر و پسر شیش و سه ساله اش نبودن ، کای حتی دلیلی برای ثانیه ای بیشتر نفس کشیدن نداشت...