❚█══‌Pt.3༻

265 36 53
                                    

با شنیدن صدای عصبانی نامجون که بهشون تذکر می‌داد و آزاد شدنش از زیر دست اون آلفا‌های قلدر، به‌سختی از روی زمین بلند شد و با دیدن هوسوک که چندین نفر دورش جمع شده بودن و تن بیهوشش رو تکون می‌دادن، سریع سمتش دوید و هر کسی که دورش بود رو کنار زد.
_هو... هوسوک؟! چشم‌هات رو باز کن! هوسوک!
نامجون با شنیدن صدای بلند و نگران یونگی، یقه‌ی پسرها رو ول کرد و توی کلاس دوید.
با نگرانی خودش رو به آلفای کوچیک‌تر رسوند و کمکش کرد تا هوسوک رو کول کنه.
یونگی تن سبک امگاش رو بلند کرد و توی بغلش گرفت و با قدم‌های تند و محکمی سمت اتاق بهداری دوید.

_____________

_یو... یونگی!
با شنیدن صدای‌ گرفته‌ی امگا، سرش رو از بین دست‌هاش بلند کرد و با نگرانی نگاهش کرد.
_هوسوک! خوبی؟ سرت گیج نمی‌ره؟
هوسوک آرنجش رو ستون خودش کرد و روی تخت نشست و با نگرانی به صورت زخمی آلفا نگاه کرد.
_یونگی!
صدای لرزون و لحن نگرانش جواب گوی همه‌ چیز بود و یونگی عوض‌شدن بوی فرمون‌ امگا از روی ناراحتی و نگرانی رو به‌خوبی حس کرد.
_من خوبم هوسو‌ک. سرت درد نمی‌کنه؟ چشم‌هات تار نمی‌بینه؟
_نه! چرا گذاشتی انقدر اذیتت کنن و بهت آسیب بزنن یونگی؟
هوسوک گفت و با ناراحتی دستش رو به خون خشک شده‌ی زخم گوشه لب آلفا کشید.
از میز کنار تخت بهداری، دستمالی برداشت و آروم روی قسمت زخمی صورتش کشید.
_اگه یک بار دیگه دستشون بهت بخوره یک کاری می‌کنم نامجون هیونگ دستشون رو بشکنه!
با لحن پر حرصی که از نظر آلفا بامزه‌ترین حالتش بود، غر می‌زد و با دقت زخم‌هاش رو پاک می‌کرد.
_خوبم هوسوک.
یونگی با خنده بوسه‌ای روی دستش زد.
_سرت خوبه؟
آلفا نگران باز پرسید و دستش رو به موهای به هم ریخته‌ی هوسوک کشید و مرتبشون کرد.
امگا سری تکون داد و بوسه‌ی آرومی روی گونه‌ی کبود یونگی زد.
_دیگه هیچ‌وقت این‌طوری تسلیمشون نشو و نذار بهت آسیب بزنن یونگی.
_یک بلایی به سرشون میارم تا بفهمن نباید کوچک‌ترین خراشی رو صورت امگای من بندازن!
هوسوک از لحن جدی و پرحرص یونگی خندید و دستش رو روی چسب زخمی که گوشه‌ی ابروش بود کشید.
_من برات پانسمان کردم، اذیتت می‌کنه؟
آلفا پرسید و انگشت شصتش رو به‌آرومی روی چسب کشید و نوازش کرد. امگا با لبخند خجالت‌زده‌ای و صدای آرومی جواب داد:
_حدس می‌زدم، فقط تویی که می‌دونی به چسبشون حساسیت دارم.
آلفا به‌دلیل حساس بودن پوست لطیف امگا، می‌دونست که باید برای پانسمان از چسبی استفاده کنه که حساسیتش شروع نشه.
لبخندی زد و دست‌هاش رو دور کمر باریک هوسوک حلقه کرد و سرش رو توی گردن خوش عطرش برد.
_تا همیشه روی تک‌تک زخم‌هات چسب می‌زنم و انقدر می‌بوسمشون تا هیچ ردی ازشون نمونه.
با آرامش‌بخش‌ترین صدا و لحنش گفت و بوسه‌ی آرومی کنار زخم پانسمان شده‌اش زد.
امگا بعد حس آرامشی که از عطر یونگی دریافت کرده بود، حس کرد برای خواب و استراحت دوباره به آغوش گرمش نیاز داره؛ ولی با این حال ممکن بود موج بعدی هیتش برسه و اوضاع رو برای آلفاش سخت‌تر کنه.
_یونگی، می‌تونم برم؟
_می‌خوای بری اتاقت؟
امگا سری تکون داد و برای پیدا کردن کفشش کمی خم شد تا پایین تخت رو نگاه کنه.
یونگی به‌سرعت کفش‌های جفت شده‌اش رو برداشت و جلوی پاهاش خم شد و برای پوشیدنشون کمکش کرد.
دست هوسوک رو گرفت و آروم و با احتیاط در کنارش به‌سمت در قدم برداشت.
_می‌خوای باهات بیام؟
امگا چند لحظه‌ای سکوت کرد، چجوری بهش می‌گفت که دوست داره روز دوم هیتش رو دوباره در کنار آلفاش باشه؟ حتی حالا هم دوباره حس خیسی بین پاهاش رو می‌تونست حس کنه.
یونگی که تعلل و تردید هوسوک رو دید، کمرش رو نوازش کرد و با لبخند گفت:
_تو که فکر نکردی امگام رو توی هیتش تنها می‌ذارم؟
برق خاصی تو چشم‌های هوسوک افتاد و بالا رفتن حرارت بدنش رو به‌خوبی حس می‌کرد.
آلفا بوسه‌ای روی گونه‌اش زد و با لبخند دستش رو به سمت اتاق کشید.
___________________

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora