بعد رسوندن هوسوک، به اتاق خودش برگشته بود و حالا درگیر پاکنویس کردن جزوههای امتحانیش بود.
به هوسوک قول داده بود هر وقت که نتونست سر کلاسها حاضر بشه براش جزوههارو بنویسه و بهش یاد بده.
دلش راضی نمیشد که امگاش با وضع بارداریش سر کلاسهای حوصله سر بر فیزیک و ریاضی حاضر بشه، پس همیشه خودش جوری که ذهن هوسوک خسته نشه مسئلههای جدید رو باهاش کار میکرد.
_چه اوضاعی شده بیرون!
جیهون در اتاق رو پشت سرش بست و وقتی نگاه پرسشگر یونگی رو دید ادامه داد:
_مثل اینکه یک امگای تازه جفت شده خودکشی کرده، ظاهراً تو هیتش باردار شده. خیلی بیرحمانهست نه؟
با شنیدن اینجور مشخصات، کل تنش یخ کرد. امکان نداشت!
خودکارهای رنگیش از بین دستهای لرزونش دونهدونه روی زمین ریخت و نفهمید کی چشمهاش خیس از اشک شد.
_هی یونگی! حالت خوبه؟
جیهون با نگرانی بازوهاش رو گرفته بود و تکونش میداد. هیچوقت چهرهی یونگی رو انقدر رنگ پریده و ترسیده ندیده بود.
_اون امگارو میشناسی؟ باتوام یونگی! میشناسیش؟
یونگی با چشمهای لرزونش بهش نگاه کرد و از روی صندلی بلند شد.
+با..باید برم، اگه... اگه اون-
جیهون نفس عمیقی کشید و دست یونگی رو گرفت.
_اون امگا جانگ هوسوک نیست یونگی.
جیهون به وضوح آزاد شدن نفس تنگ شدهی آلفای کوچیکتر رو دید، حالا فهمید که نباید به این شدت یونگی رو در مورد امگا نگران میکرد.
+مطمئنی؟
صدای یونگی میلرزید و قلبش بیشتر از حد معمول تند میتپید. اگه فقط یک درصد امکان داشت که...
نه! امگاش هیچوقت همچین کاری نمیکرد.
_همین الان از جلوی اتاق سوبین و هوسوک رد شدم خبری نبود، میخوای خودت برو ببین.
سریعتر از چیزی که فکر میکرد یونگی از اتاق بیرون دویید و در رو پشت سرش کوبید.
.
.
.
با باز شدن در توسط امگای بزرگتر با اجازهاش وارد اتاق شد.
تخت هوسوک مثل همیشه مرتب بود و کتاب هاش روی میز چیده شده بودن.
_هوسوک حمومه، کار واجبی باهاش داری؟
با صدای سوبین دست از بررسی اتاق کشید و سمت در حموم رفت.
سوبین نگاه متعجبش رو به صورت کبود یونگی داد و توی اون لحظه حدس زد که حتماً مشکلی بینشون پیش اومده که هوسوک هم با کلافگی و ناراحتی وارد اتاق شده بود.
یونگی تقهای به در زد و صدای لرزون هوسوک رو شنید:
_ب..بله؟
+حالت خوبه هوسوک؟ میتونم بیام داخل؟
سوبین کنار یونگی وایستاد و اینبار اون تلاش کرد:
_هی هوسوک، چیکار میکنی؟ دو ساعت تمومه که اون تویی!
یونگی با بهت نگاهی بهش کرد و با اخم گفت:
+دو ساعت توی حمومه و تو از حالش خبر نداری؟! اگه اتفاقی واسش افتاده باشه چی؟
_چرت نگو مین، هوسوک عادتشه همیشه تا چند ساعت حمومش رو طول میده.
یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا به اون امگا نگه که الان وضعیت هوسوک فرق میکنه و ممکنه چندین ساعت بخار حموم براش ضرر داشته باشه.
هوسوک که تا الان جلوی خودش رو گرفته بود تا دوباره بغضش نگیره و صدای گریهاش کسی رو نگران نکنه، با صدای گرفتهای گفت:
_حالم خوبه، الان میام.
+هوسوک میتونم در رو باز کنم؟
وقتی ادامه دار شدن سکوتش رو دید با نگرانی در رو باز کرد و وارد شد.
هوسوک گوشهی دیوار تکیه داده بود و خودش رو مچاله کرده بود.
+خوبی هوسوک؟! چیشده؟
وقتی گریهی امگا شدت گرفت و دستش رو روی پهلوی برهنهاش فشار داد با نگرانی جلوش نشست و اهمیتی به خیس شدن لباسهای خودش زیر دوش آب نداد.
+درد داری؟ چیشده هوسوک؟
نگاهی به دست امگا انداخت و با کنار زدنش از روی پهلوش متوجه کبودی وخیماش شد.
+این... این توی خونهتون اینجوری شده؟
هوسوک سرش رو تکون داد و با درد چشمهاش رو بست. شاید میتونست درد کبودیهای بدنش رو تحمل بکنه، ولی تحمل درد قلبش که حالا خبر از دوری طولانی مدت و دلتنگی خانوادش رو میدادن براش غیرممکن بود.
+بلند شو بریم بیمارستان.
یونگی با نگرانی بلند شد و دستش رو زیر بازوی هوسوک گرفت ولی با مخالفتش مواجه شد.
_خو..خوبم، فقط... پیشم بمون.
دوش آب رو بست و کنار هوسوک نشست، موهای خیس شدهی امگا رو از روی صورتش کنار زد و بوسهای روی پیشونیش زد.
+من واقعاً نمیدونم چجوری ازت عذر بخوام هوسوک، منِ لعنتی مقصر تموم این اتفاقاتم و حتی هیچ کاری از دستم بر نمیاد... آلفای بی عرضهات رو ببخش هوسوک.
هوسوک با فرو رفتن توی آغوش امن آلفاش، بدون نگه داشتن بغضش بلند گریه کرد و با نفس تنگی جواب داد:
_یو... یونگی دیگه هیچوقت همچین چیزی رو نگو.
یونگی بوسهای روی لب های از بغض جمع شدهی امگا زد و پهلوهاش رو به آرومی نوازش کرد.
+حالت خوبه؟ مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟
_خوبم یونگی، فقط یکم درد میکنه.
امگا دستش رو روی شکمش کشید و باعث شد یونگی هم همراهش شکم کمی برآمدهاش رو لمس کنه تا حداقل ذرهای از دردی که داره کم بشه.
+بلند شو بریم بیرون، سرما میخوری.
یونگی از روی زمین بلندش کرد و قبل اینکه هوسوک بخواد بهخاطر برهنه بودن بدن سفید و فعلاً لاغرش خجالت بکشه، حولهاش رو دورش پیچید و کمکش کرد از فضای پربخار و گرفتهی حموم خارج بشه.
.
.
.
+نمیدونی چقدر ترسیدم وقتی خبر خودکشی اون امگا رو شنیدم!
هوسوک با تعجب نگاهی به یونگی که مشغول آماده کردن نوشیدنی گرمی برای امگا بود انداخت.
وقتی از حموم بیرون اومده بودن، سوبین توی اتاق نبود و هوسوک بابت اینکه امگای بزرگتر بهشون خلوت دونفرهای رو داده ممنون بود.
با ناراحتی آروم از یونگی پرسید:
_تو فکر کردی که... من همچین کاری میکنم؟
+نه، اصلاً! بهخاطر همین ترسیدم، فکر کردم کسی آسیبی بهت زده.
نزدیک هوسوک شد و لیوان حاوی نوشیدنی گرمی که آماده کرده بود رو به دستش داد.
+کافئین قهوه برای بچهمون ضرر داره، برات شیرکاکائو گرم کردم.
هوسوک با ذوق لیوان رو نزدیک لبش برد و قبل برخورد مایع داغ به زبونش یونگی مانعش شد:
+الان خیلی داغه سوک، یکخورده صبر کن.
به عجلهی امگا خندید و موهای لخت شدهاش که خودش براش خشک کرده بود رو نوازش کرد.
_یونگی... بابت همهچیز ازت ممنونم.
یونگی لبخندی زد و روی موهای خوش عطرش رو بوسید.
+وجود تو و بچهمون بزرگترین هدیهی زندگیمه هوسوک، برای کارهایی که با تموم وجودم براتون انجام میدم نیازی به تشکر نیست.
وقتی سکوت و برق اشک رو توی چشمهای امگای ظریفش دید، دستش که دور لیوان حلقه شده بود رو نوازش کرد و به آرومی گفت:
+الان وقت خوردنشه.
وقتی چهرهی متعجب هوسوک رو دید خندید و به لیوان توی دستش اشاره کرد.
هوسوک لبخند ملیحی بهخاطر حواس پرتی خودش زد به آرومی مشغول خوردن شیرکاکائوی گرمش شد.
حالا حتی نیاز به خوردن نوشیدنی یا حتی پتوی گرم نداشت، تنها وجود آرامشبخش و امن آلفاش نیاز بود تا هوسوک توی بغلش توی خواب راحتی غرق بشه.
هرچند که نوازش دستهای یونگی روی شکمش که هنوز برآمدگی خیلی کوچیکی داشت هم بیتاثیر نبود.
.
.
.
![](https://img.wattpad.com/cover/353166039-288-k825359.jpg)
YOU ARE READING
~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPE
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛^ : Hug Me •✮༻ ◤𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒:" Sope ◤𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒:" Omegavers_Dram_Fantasy_Romance_Fluf ◤𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:" min arson پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، میترسید! خیلی میترسید! از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد...