❚█══‌Pt.5༻

232 43 59
                                    

نگاهش رو از دفترش گرفت و به هوسوک خیره شد. سرش رو روی کتابش گذاشته بود و چشم‌های بسته شده‌ش خبر از خستگی بیش از حدش رو می‌داد.
دستش رو سمت موهای مشکی و ابریشمی‌ امگا برد و همراه با نوازش اون‌ها عطر لوندر شیرین شده و خاصش رو نفس کشید.
حالا که هم‌اتاقی هوسوک برگشته بود و خودش برای آگهی‌های استخدامی روزش رو بیرون از خوابگاه می‌گذروند، مدت زمان کمی رو کنارش بود و این بیش‌از حد دلتنگش کرده بود.
هوسوک تکونی خورد و با فهمیدن این‌که توی کتابخونه خوابش برده، به سرعت سرش رو از روی میز بلند کرد و متعجب به یونگی که بهش لبخند می‌زد نگاه کرد.
+بیدار شدی؟
_از کی خوابم برده بود؟
یونگی مشغول جمع کردن کتاب‌هاشون شد و گفت:
+تقریبا نیم ساعت پیش.
_وای! قرار بود باهام مسئله حل کنی...
هوسوک با پشیمونی سرش رو پایین انداخت و از پشت میز بلند شد.
+اشکالی نداره سوکی، برگشتیم باهات حل‌شون میکنم.
دست امگا رو گرفت و سمت در خروجی رفت.
_مگه قراره جایی بریم؟
+با چند جایی برای خونه صحبت کردم، قرار شد ببرمت اگه دوستشون داشتی زودتر دست به کار بشیم.
هوسوک از حرکت وایستاد و با تعجب به یونگی زل زد.
_چجوری؟ مگه... کار پیدا کردی؟
+نه هنوز، ولی قبول کردن که پیش پرداخت خونه‌ رو یکم دیرتر بگیرن.
لبخندی زد و همراه با ادامه دادن راه‌شون گفت:
+تو نگران چیزی نباش، بسپارشون به من خب؟
هوسوک سری تکون داد و بدون زدن حرفی دنبال یونگی راه افتاد.

.
.
.

با شنیدن صدای اون مرد و مقدار قیمتی که برای اجاره‌ی خونه در نظر گرفته بود، استرس و عذاب وجدان بدی توی دلش نشست.
+چی‌شده هوسوک؟ از اینجا خوشت نیومد؟
یونگی با دیدن چهره‌ی ناراحتش به طرفش رفت و با نگرانی جلوش وایستاد.
_یونگی...
هوسوک با بغض به دیوار تکیه زد و روی سرامیک سرد خونه نشست. دستش رو روی صورتش گرفت و نفهمید که چند لحظه گذشت تا صورتش خیس از اشک بشه.
+هوسوک؟ حالت بده؟
وقتی جوابی جز نفس نفس زدن و صدای گریه ازش نگرفت، با نگرانی جلوش روی زمین نشست و با دست‌هاش گونه‌های خیسش رو نوازش کرد.
+یک چیزی بگو هوسوک، داری منو می‌ترسونی!
_یو..یونگی، ما...ما نمی‌تونیم. این هفتمین خونه‌ای بود که دیدیم و قیمتش انقدر زیاد بود، ت..تموم این‌ها برای تو زیادیه!
به لباس آلفا چنگ زد و سرش رو توی سینه‌اش برد و با نفس‌های نامنظمی همراه بغضی که داشت، عطر اقیانوسیش رو وارد ریه‌هاش می‌کرد.
+چی اذیتت می‌کنه امگای من؟ هوم؟
_یونگی من... من نمی‌خوام که تو بخاطرش این‌جوری سختی بکشی.
به چشم‌های براق امگا زل زد و بوسه‌ای روی پیشونی‌اش زد.
+هوسوک... تو از تمام دنیا برام با‌ ارزش‌تری، بچه‌مون هم قطعاً بعد از تو با ارزش‌ترین دارایی زندگیمه و من هرکاری که باشه‌ رو به راحتی براتون انجام می‌دم!
موهاش رو نوازش کرد و بدون لرزونش رو توی آغوش مردونه‌اش گرفتش و ادامه داد:
+وقتی لبخندت‌رو ببینم مطمئن می‌شم که تموم سختی‌ها ارزشش رو داره.
پس اصلاً دوست ندارم به همچین چیزهایی فکر بکنی هوسوک، باشه؟
امگا مطیعانه سری تکون داد و اشک‌هاش رو پاک کرد.
به کمک یونگی از زمین بلند شد و همراهش با قدم‌های بی‌حالی سمت در خروجی آپارتمان قدم برداشت.
+می‌خوای برگردیم خوابگاه؟
با جواب منفی هوسوک و قدم‌های آشفته‌اش، دستش رو دور کمرش گذاشت تا کمکش بکنه.
+بقیه‌شون‌ رو فردا میایم می‌بینیم، حالت خوب نیست.
_می‌شه... خوابگاه نریم؟ می‌خوام کنارت باشم.
کلاه هودی سفید رنگ هوسوک رو روی سرش کشید و به چهره‌ی خواهشمندش با لبخند خیره شد.
+دلتون برام تنگ شده بود؟
با جمع بسته‌شدنش به همراه بچه‌شون، خجالت‌زده سری تکون داد و آروم به جلو قدم برداشت.
+هوا سرده، بهتره بریم تو‌ی محیط سربسته. دوست داری کجا بریم؟
_یونگی...
+جونم؟
به عقب برگشت و با تردید به یونگی نگاه کرد.
_باید زودتر به خونوادم بگم، می‌شه بریم اونجا؟
یونگی با تعلل سری تکون داد و با گرفتن دست سرد امگا راهش رو سمت خونه‌ای که چند هفته‌ای می‌شد قصد رفتن بهش رو داشتن، در پیش گرفت.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEМесто, где живут истории. Откройте их для себя