لقمهی تست و باقی خوراکیهایی که آماده کرده بود رو توی کولهی خودش گذاشت و زیپش رو بست. طبق عادت همیشگیش بیشتر وسایل هوسوک رو هم توی کولهی خودش میذاشت تا برای امگاش سنگین نباشه.با پاکت شیرکاکائوی توی دستش، برای پیدا کردن امگا سمت اتاقشون برگشت و اون رو درگیر با کمر شلوارش دید.
"چیشده سوک؟"
سرش رو بالا آورد و سعی داشت از بین موهای ریختهشده جلوی چشمهاش یونگی رو نگاه کنه. "کمر شلوارم تنگه، اذیتم میکنه یونگی."
باید قبل اینکه به اینجا برسن برای امگاش شلوار مخصوص بارداری رو تهیه میکرد.
"چرا زودتر بهم نگفتی؟ برات یکی جدید میخریدم."
جلو رفت و شیرکاکائوش رو دستش داد."آخه تا چند روز پیش انقدر برام کوچیک نبود، قندک داره خیلی سریع بزرگ میشه.." دستش رو روی شکم برآمدهش حرکت داد و آهی از سر بیچارگی کشید.
یونگی خندید و چتریهای بلندش رو پشت گوشش انداخت و گونهش رو بوسید. "اشکالی نداره سوک، میتونی شلوار منو بپوشی."
چشمهاش گرد شد و باناباوری به آلفاش نگاه کرد. "وای نه! قد شلوارت برای من خیلی بلنده چی میگی برای خودت یونگی؟"
"میگی چیکار کنم؟ یک ساعت قبل امتحانمون تازه یادت افتاده بهم بگی که شلوارت کوچیک شده، خب الان من از کجا برات شلوار مدرسه جور کنم؟" بعد تموم شدن حرفش و دیدن چهرهی امگاش، باپشیمونی لبش رو گزید. ناخواسته خیلی تند رفته بود.
میدونست که هوسوک خیلی بیشتر از قبل حساس شده و حالا سرمسئلهای که بابتش مقصر نبود تقریباً سرش داد زده بود."بیبی.. ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد." قدمی به جلو برداشت تا دستش رو بگیره که هوسوک عقب کشید.
"مگه دست خودمه؟ تقصیر منه که لباسام تو چند روز یهو برام کوچیک میشه؟"
بغض کرده بود. با گذاشتن یا درواقع کوبوندن شیرکاکائوش روی میز از اتاق بیرون رفت."هوسوک، ببخشید. منظورم این بود که.."
"هیچی نگو یونگی. خیلی واضح بهم گفتی که اینچیزا به تو ربطی نداره و مشکل خودمه."
بعد برداشتن هودی مشکی رنگ آلفاش سمت در خونه رفت اما پشیمون شد، دوباره برگشت و اون رو وسط زمین پرت کرد.
لابد معلوم شدن شکمش هم ربطی به یونگی نداره و نباید با گرفتن هودیش بخواد اون رو پنهان کنه."هوسوک گوش بده بهم، بهت گفتم که باید اینجور چیزا رو زودتر بهم بگی و این همه مدت تنهایی نگرانش نباشی." عاجزانه گفت و بعد برداشتن هودیش از روی زمین دنبالش رفت.
"وایستا باهم میریم." دستش رو گرفت و وادارش کرد تا منتظرش بمونه.
در خونه رو قفل کرد و برای بستن بند کفشهای امگا، جلوی پاهاش خم شد و اونهارو براش پاپیون زد.
BẠN ĐANG ĐỌC
~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPE
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛^ : Hug Me •✮༻ ◤𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒:" Sope ◤𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒:" Omegavers_Dram_Fantasy_Romance_Fluf ◤𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:" min arson پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، میترسید! خیلی میترسید! از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد...