█══‌Pt.4༻

226 40 31
                                    

سرش رو به شیشه‌ی سرد اتوبوس تکیه داده بود و با انگشتش شکل‌های نامفهومی رو روی پنجره می‌کشید.
_هوسوک...
با شنیدن اسمش با صدای لرزون و پر بغض یونگی، از توی شیشه به انعکاس تصویرش چشم دوخت.
_تو... تو مطمئنی؟
با کلافگی سرش رو تکون داد و چشم‌هاش رو بست.
با حس گرمی دست آلفا روی دستش، نگاه پر غمش رو به چشم‌های پشیمون و نگران یونگی دوخت.
_هوسوک ما می‌تونیم که...
_یونگی! ما مجبوریم، نمی‌تونیم! می‌فهمی این رو؟ خواهشاً این بحث رو همین‌جا تمومش کن!
با بغضی که توی صداش بود بلند گفت و با متوقف شدن اتوبوس جلوی ایستگاه خوابگاه، از روی صندلی بلند شد.
یونگی هم بدون معطلی از روی صندلی بلند شد و راه رو برای هوسوک باز کرد.
پشت سرش از اتوبوس خارج شد و با حس سوز سرما توی تنش، سوییشرت توی دستش رو از پشت روی شونه‌های امگاش انداخت.
هوسوک وایستاد و با تعجب به یونگی نگاه کرد.
_چرا وایستادی؟ بیا بریم سرده.
یونگی دست سردش رو گرفت و سمت ورودی خوابگاه کشوندش.
به‌محض ورودشون به راه‌روی خوابگاه، هوسوک سوییشرت رو به یونگی پس داد و با قدم‌های بی‌جونی سمت اتاقش رفت.
_می... می‌خوای بیام پیشت بمونم؟
یونگی نگران پرسید و پشت سرش راه افتاد.
_وقت گرفتی بهم خبر بده.
هوسوک با نگاه سردی گفت و کلید رو توی قفل در چرخوند، کلافه و عصبانی توی اتاقش رفت و در رو روی صورت یونگی محکم بست.
یونگی دستی به موهاش کشید و سوییشرتش رو توی مشتش فشرد.
چرا این شب مزخرف تموم نمی‌شد؟
هنوزم باور نمی‌کرد، به این سادگی همه‌ چیز خراب شد.
چی می‌شد اگه اون شب...
و باز هم حسرت و پشیمونی‌هایی که باعث سردرد و جمع‌شدن اشک توی چشم‌هاش می‌شدن.
____________

_چه عجب! جناب مین بالأخره اومدید!
بی‌توجه به حرف‌های هم‌اتاقی مزاحمش جی‌هون، سوییشرتش رو روی تختش پرت کرد و سمت دستشویی رفت.
_یونگی باتوأم! چته؟
_بس کن جی‌‌هون، حوصله‌ات رو ندارم.
با کلافگی توی دستشویی رفت و در رو پشت سرش قفل کرد.
به دیوار سرد سرامیکی تکیه داد و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.
توی سرچ اینترنت رفت و سعی کرد با کنترل لرزش دست‌‌هاش، کلمه‌های درست رو تایپ کنه.
«مرکز مراقبت از امگای باردار سئول»
بین سایت‌ها و آدرس‌های مختلف گشت تا بتونه نزدیک‌ترین مرکزی که به صورت قانونی سقط جنین انجام می‌دادن رو پیدا بکنه.
قطره‌های اشکش روی صفحه‌ی گوشی میفتادن و دیدش رو تار می‌کردن، آروم روی زمین سرد دستشویی نشست و گوشیش رو روی سرامیک انداخت.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و سعی کرد حرص و درد توی وجودش رو با فشردن انگشتش بین دندون‌هاش، کمتر بکنه.
سرش رو روی زانوهاش گذاشت و نفهمید که تا چه مدت بی‌صدا روی زمین سرد نشسته بوده و فقط گریه می‌کرده.

▫️پایان فلش بک▫️

با کلافگی روی تخت نشست و به‌ریخته‌شدن قطره‌های اشکش روی پیرهنش خیره شد.
همون‌طور که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد دستش رو زیر دلش گذاشت، لباسش رو توی مشتش فشرد و دوباره به‌بغض بزرگ توی گلوش اجازه‌ی ترکیدن داد.
دلش نمی‌خواست، واقعاً دوست نداشت آسیبی بهش بزنه؛ ولی دیگه چاره‌ای نداشت.
می‌دونست نگه‌داشتن بچه‌شون توی این سن قطعاً اشتباه محضه و آتیشیه برای نابودکردن و سوزوندن آینده‌ی زندگی هردوشون؛ ولی چاره‌‌ی دیگه‌ای نداشت.
پس حس عجیبی که داشت به‌خاطر این بود!
بچه‌ای که خون یونگی رو توی رگ‌هاش داره و توی وجود خودش رشد می‌کنه.
پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، می‌ترسید! خیلی می‌ترسید!
از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و می‌خواد همچین کاری بکنه، کل تنش می‌لرزید و قلبش رو به درد می‌آورد.
از یونگی دلخور بود، اون آلفا با سهل انگاری‌هاش باعث شده بود که توی هفده سالگی به همچین جایی برسه.
حالا باید چیکار می‌کرد؟
چطور می‌تونست با مرگ تیکه‌ای از وجود هر دوشون کنار بیاد و این رو قبول بکنه؟
واقعاً می‌تونست خودش رو ببخشه؟

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEOù les histoires vivent. Découvrez maintenant