❚█══‌Pt.14༻

165 36 24
                                    


"تو.. تو کم آوردی یونگی." بدون توجه به آلفاش، از روی تخت بلند شد و برای پوشیدن کفش‌هاش دستش رو به دیوار گرفت.

"هوسوک، من هنوزم رو حرفم هستم، ولی الان حاضرم هرکاری بکنم تا مجبور به از دست دادنت نشم!" زیر بازوهاش رو گرفت و برای بستن بند کفشش جلوی پاهاش خم شد.

"دروغ میگی، تو ترسیدی، کم آوردی و واسه همین میگی که دیگه نمی‌خوایش." قبل اینکه اجازه بده یونگی بستن بندش رو کامل بکنه، با حرص راهش رو کج کرد و از اتاق بیرون رفت.

"آره، من ترسیدم هوسوک!" دستش رو محکم گرفت و سمت خودش برگردوند و اون لحظه از اینکه بازوهای لاغرِ امگاش رو اونجور محکم گرفته بود، حس وحشتناک بدی پیدا کرد.

"از اینکه به‌خاطرش تو رو از دست بدم ترسیدم! منِ لعنتی بچه‌مونو دوست دارم، ولی عاشقِ توام هوسوک، عاشقتم!"
باصدای بلندی توی راهرو فریاد زد و باعث شد تا نامجون با نگرانی سمتشون بدوئه.
و وقتی بهشون رسید شاهد این بود که چجوری یونگی جلوی هوسوکی که ماتش برده بود، روی زانوهاش افتاده و اشک می‌ریزه.

بغضش رو قورت داد و روی زمین نشست. "یونگی من-.."
قبل کامل شدن حرفش، آلفا سرش رو بالا آورد و دستش رو روی گونه‌های خیس شده‌ی پسر کشید. "هیچی نگو هوسوک. من.. متأسفم، برای وضعیتت خیلی نگرانم و مطمئن نبودم که هنوز تصمیمت چیه.."

نامجون کنار پسرکوچیک‌تر نشست و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت. "هوسوک، مطمئنی که تصمیمت از روی حس قلبی و ترست نیست؟"
سرش رو با اطمینان تکون داد و دست یونگی رو گرفت تا کمکش کنه از زمین بلند شه.
امروز به زانو افتادن آلفاش رو دیده بود، شاهد گریه‌کردنش جلوی پسر ارشد بود و واقعاً حس بدی گرفته بود، و دیگه نمی‌خواست که هیچوقت شکستن غرور یونگی رو حدأقل جلوی کسی ببینه.

"به هیونگ قول میدی سوک؟" شونه‌ی امگا رو لمس کرد و وادارش کرد تا به حرفش توجه کنه.
"آره هیونگ، بهت قول میدم که از تصمیمم مطمئنم." لبخندی زد و وقتی دست‌های نامجون برای بغل کردنش از هم باز شدن، خودش رو توی بغلش جا کرد و دست‌هاش رو دور کمر عضله‌ایش حلقه کرد.
آلفای بزرگ‌تر دستش رو سمت یونگی دراز کرد و ازش خواست که بهشون ملحق بشه.

به چشم‌های خیره‌ی امگاش لبخندی زد، سمتشون رفت و از پشت بغلش کرد تا پشت گردنش رو ببوسه، ولی همچنان توی آغوش هیونگشون بودن.

بوسه‌‌ای روی شونه‌ش زد و زیر گوشش زمزمه کرد. "تو محکم‌ترین تکیه‌گاهِ منی هوسوک." دستش رو به پهلوهاش رسوند و نوازشش کرد. "از پسش برمیایم."

با حرف‌های یونگی کنار گوشش، لبخندش عمق گرفت و برگشت تا صورتش رو ببینه و همون لحظه توسطِ دست نامجون که هولش داد، توی بغل یونگی افتاد.

"اَه، جمع کنید خودتونو. الان خوب می‌شد اسمتونو به ناظم می‌دادم، همین که تا الان نیومده بالا سرتون جای شکر داره."
با خنده گفت و بعد چشمکی که به هوسوک زد، برای قانع کردن معلمی که برگه‌ی امتحانی یونگی رو قبول نمی‌کرد سمت طبقه‌ی بالا رفت.
یکی از دانش‌آموزا برگه‌ای که یونگی روی زمین پرتش کرده بود تا سمت امگا بدوئه رو به معلم تحویل داده بود و یونگی یادش مونده بود که بعداً ازش تشکر کنه.
ولی معلم دنبال بهونه‌ای می‌گشت تا به هردلیلی از مین یونگی، شاگرد اولِ اون ترم نمره کم کنه تا خواهرزاده‌ی عزیز شده‌ی خودش منتخبِ بهترین‌های مدرسه بشه.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin