❚█══‌Pt.21༻

104 28 23
                                    


با پخش شدن تیتراژ پایانیِ سریال، آهی کشید و بی‌هدف شبکه‌های بعدی رو بالا و پایین کرد.

آلفاش مرخصی گرفته بود تا کنار هوسوک باشه و باهم وقت بگذرونن، اما از عصر تا حالا روی تخت افتاده بود و از جاش تکون نمی‌خورد.

می‌خواست هرچه سریع‌تر برای کتک زدن اون آلفا به اتاق بره، اما به آرومی از جاش بلند شد و کنترل رو روی کاناپه پرت کرد. عصبی و کلافه بود، اما دلیل نمی‌شد تا باوجود توله‌شون بی‌احتیاطی بکنه و کار دست خودش بده.

"مین یونگی! تو قراره به امگات توجه کنی یا- اوه.." همراه با وارد شدن به اتاق، رایحه‌ی غلیظ شده‌ی آلفاش تو وجودش پیچید و باعث شد برای کنترل سرگیجه‌اش، به چهارچوب در چنگ بزنه.

"یونگی؟" با نگرانی جلو رفت و خودش رو روی تخت کنارِ جفتش کشید. "خوابیدی؟"

دستش رو روی پیشونیِ داغ آلفاش کشید و با دیدن شدت تبِ اون، دوباره صداش زد. "یونگی خوبی؟"

نفس‌‌های پسر بزرگ‌تر تند و عمیق بود، و هوسوک از فکر اینکه یونگی چندین ساعت رو با این حال توی اتاق تنها گذرونده کم مونده بود عقلش رو از دست بده.

"من دیگه دارم می‌ترسم یونگی.. خواهش می‌کنم بیدار شو!" با گریه آلفا رو دوباره صدا زد و با دست‌های لرزونش بدنِ داغش رو تکون می‌داد.

"سوک-" یونگی با گیجی تکونی خورد و از درد نالید.

"یونگی! تو چی‌شدی؟ بدنت داره تو تب آتیش می‌گیره!" برای روشن کردن برق سمت در حرکت کرد که متوجه شد پسر محکم به لباسش چنگ زده و اجازه‌ی دور شدن رو بهش نمیده.

"داری.. رات میشی؟" با تردید پرسید و به آرومی کنارش نشست.

"نه.. نترس، بمون پیشم." با نیازمندیِ تموم سرش رو به پاهای امگا نزدیک کرد و خودش رو توی بغلش جا کرد.

"فکر کنم بدجور مریض شدی. چرا زودتر صدام نکردی؟" انگشت‌هاش رو بین موهای پسر حرکت می‌داد و رایحه‌ی آرومش رو روی بدن گرمش به جا می‌ذاشت.

کمی طول کشید تا یونگی به خودش بیاد و موقعیتِ اصلیشون رو درک بکنه‌. امگاش باردار بود و هرگونه ویروس یا حتی فعالیتِ سنگینی براش به شدت مضر بود.

به قدری سریع و غیر منتظره خودش رو از دست پسر عقب کشید که حس کرد برای چند لحظه رگ‌های گردنش به هم گره خوردن.

"باید بری هوسوک. اصلاً توی این اتاق نیا." با صدای گرفته‌اش به جدیت گفت و دوباره زیر پتو خزید.

"حالت خوب نیست یونگی! نمی‌تونم همینجوری ولت کنم و برم." برای دیدن صورتش سمت دیگه‌ی تخت رفت و روی زمین به تماشای اون نشست.

"دقیقاً، چون حالم خوب نیست ازت می‌خوام ازم دور شی. ازت خواهش می‌کنم." پتو رو مقابل صورتش گرفت تا مبادا نفس آلوده‌ای از سمتش به امگاش برخورد کنه.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEOù les histoires vivent. Découvrez maintenant