قبل از خروج از پارک، نگاهِ خیرهی هوسوک رو سمت زمینِ بازی بچهها دید؛ لبخندی زد و بعد منتقل کردن کیسهها به یک دستش، دست سرد امگاش رو گرفت."یعنی قراره یه روز قندک ما ام اینجوری کنارشون بازی کنه؟"
هوسوک -با چشمهای از ذوق ستاره بارون شدهش- با ناباوری از آلفاش پرسید."معلومه! حتی تصورشم قشنگه." یونگی با ذوق و اطمینان جواب داد؛ کمی دست امگاش رو کشید تا قبل اینکه بیشتر از این هوا تاریک و دلگیر بشه سمت خونه برگردن.
همون حین بود که دختر بچهای -حدوداً چهار پنج ساله- با موهای خرگوشیش و گونههای پر و تپلش سمتشون دویید و توجه جفتشون رو جلب کرد."اوپا.. میشه کمکم کنی سوار اون تاب بشم؟" با دستهای کوچیکش به تابی که برای جثهی کوچیکش زیادی بلند بود اشاره کرد و چشمهای منتظرش رو به زوجِ جوون دوخت.
"حتماً!" هوسوک لبخندی نثار دختر بچه کرد و برای بغل کردنش کمی خم شد؛ همین که خواست قدمی برداره، آلفا با عجله وسایل رو روی زمین رها کرد و هولزده خواست مانع هوسوک بشه که مچ پاش به همون کیسهها گیر کرد و تقریباً با مخ پخش زمین شد.
ناله دردمندش بلند شد و لحظهی بعد صدای نگران و شوکزدهی امگا و دختر بچه بود که به گوشش رسید.
"یونگی؟ خوبی؟"
"آ- آره." با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاومد جواب امگای مضطربش رو داد. به هر زحمتی که بود بلند شد، لباس فرمش رو تکوند و مشغول برداشتن کیسهها از زمین شد و همون حین با لحنی کلافه، اما نگران و نصیحتآمیز زمزمه کرد: "این بچه سنگینه هوسوک، دکتر گفته بود که نباید چیز سنگینی بلند کنی!"
"بهخاطر این انقدر هول شدی؟" با چشمهای درشتش پرسید و دختر بچه رو با احتیاط زمین گذاشت.
"همچین چیز کمی هم نیست!" یونگی با اخم گفت و هوسوک خندهی بلندی کرد.
اون بین دو جفت چشم کنجکاو بود که با تعجب به دو پسر جوون زل زده بود."مینجی؟"
"پاپا!" دختر بچه بعد از شنیدن صدای آشنایی با ذوق سمت منبع صدا برگشت، با پدر امگاش که چشمهای درشت و براقش شباهت زیادی به خودش داشت مواجه شد و باعث جلب شدن نگاهِ دو پسر کوچیکتر به اونها شد.
مرد امگا مثل امگای کوچیکتر دوره بارداریش رو طی میکرد، هوسوک به راحتی میتونست بفهمه که اون مرد حداقل چندسالی ازش بزرگتره و اوایل ماههای ششم یا هشتمش رو طی میکنه.
دختر بچه دوان دوان سمت پدرش پرواز کرد؛ همینکه خواست خودش رو توی آغوش بازِ اون بندازه، پدر آلفاش با خنده سمتش دویید، اون رو توی هوا گرفت و باعث شنیدهشدن قهقهههای شیرین بچهگونش شد.
و یونگی با دیدن اون لحظات، حسِ عجیبی رو ته دلش حس کرد.
یعنی اونها هم میتونستن همچین لحظاتِ شیرینی با تولهشون بسازن؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPE
Фанфик𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛^ : Hug Me •✮༻ ◤𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒:" Sope ◤𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒:" Omegavers_Dram_Fantasy_Romance_Fluf ◤𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:" min arson پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، میترسید! خیلی میترسید! از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد...