برای آگاهی از مشخصات شخصیت ها پارت قبل رو چک کنید :)خودش رو روی تخت پرت کرد و سرش رو توی بالشتش فرو برد.
سعی داشت صدای گریههاش رو توی بالشتش خفه کنه و دندونهاش رو از روی درد و ناراحتی به هم میفشرد.
چرا همه چیز اینطوری خراب شده بود؟
قفسهی سینهاش از شدت ترس و ناراحتی سنگین شده بود و نفسش بهسختی بالا میاومد، با تیرکشیدن زیر دلش آروم بهحالت نشسته دراومد و بهوضعیت خودش نگاهی انداخت.
همونطور که اشکهاش رو پاک میکرد دستش رو زیر دلش گرفت، لباسش رو توی مشتش فشرد و دوباره به بغض بزرگ توی گلوش اجازهی ترکیدن داد.
دلش نمیخواست، واقعاً دوست نداشت آسیبی بهش بزنه؛ ولی دیگه چارهای نداشت.
میدونست نگهداشتن بچه توی این سن قطعاً اشتباه محضه و آتشیه برای نابود کردن و سوزوندن آیندهی زندگی هر دوشون.
با بندبند وجودش ضربان قلبی که هنوز حتی نمیدونست کاملاً تشکیل شده یا نه رو حس میکرد، جوری که انگار از رگ گردنش هم بهش نزدیکتر بود. پس حس عجیبی که تمام این مدت داشت بهخاطر همین بود!
حتی نمیتونست بهراحتی به این فکر کنه که این همون بچهشونه! بچهای که خون یونگی رو توی رگهاش داره و توی وجود خودش داره رشد میکنه.
پتو رو بیشتر به دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد. میترسید! خیلی میترسید!
از فکرکردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد همچین کاری بکنه، کل تنش میلرزید و قلبش رو به درد میآورد.«فلش بک»
کلافه از تماس و پیامکهایی که بیپاسخ مونده بودن با بلندشدن صدای زنگ مدرسه کتابش رو توی کولهاش جا داد و از کلاس بیرون دوید.
با گیرکردن بند بلند کتونیش زیر پاهاش نزدیک بود زمین بخوره؛ ولی خودش رو قبل از هر اتفاقی جمع کرد و برای بستن بند کفشش بهپایین خم شد.
بهخاطر عجلهای که داشت، مدام گره بندهاش باز میشد و این بهشدت کلافهاش کرده بود. بالأخره بعد از بستن بند مزاحمش بهسرعت سمت خوابگاه دوید.
با رسیدن به اتاقی که متعلق به هوسوک و همکلاسیاش بود، تقهای به در زد و بهسرعت بازش کرد.
بهمحض ورودش به اتاق متوجه رایحهی غلیظ لوندر که تمام محیط اتاق رو پر کرده بود شد.
کولهاش رو روی زمین ول کرد و در رو پشت سرش بست، با نگرانی سمت امگای مچاله شده زیر پتوش رفت و سعی کرد فرمونهای تحریک کنندهاش رو نادیده بگیره.
_هوسوک؟ خوبی؟
امگا بیشتر توی خودش جمع شد و دماغش رو که از گریه به قرمزی میزد رو بالا کشید.
_ن... نزدیکم نیا!
کمر باریک امگا رو از روی پتو نوازش کرد و با صدای آرومتر و نگران پرسید:
_چی شده؟
_من فکر کنم که... هیت شدم!
یونگی سرش رو بهآرومی نوازش کرد و بوسهای روی پیشونی داغش گذاشت.
_مگه قرصهات رو نخورده بودی؟
_چرا؛ ولی فکر کنم دی... دیگه فایدهای نداره!
هوسوک عاجزانه نالید و بدنش رو جمعتر کرد.
حدسش رو زده بود، بالأخره دیر یا زود امگاش بهخاطر زمان جفتگیری هیت میشد و چندین دفعه جلوگیری ازش، قطعاً شرایط رو براش سختتر کرده بود.
دلش نمیخواست جفتش رو از موقعیتی درونش هستن بترسه برای همین لبخندی پر اطمینان زد و از روی تخت بلند شد، سعی کرد به هوسوکش حس امنیت بده.
_میرم برات شاتفوری بگیرم، زود میام پیشت. خب؟
امگا با بیحالی سری تکون داد و منتظر بیرون رفتن یونگی شد، بوی فرمون آلفا براش تیزتر شده بود و حس عجیبی رو بهش منتقل میکرد.
یونگی تقریباً به در اتاق رسیده بود؛ اما لحظهای برگشت و همزمان با هوسوک اسمش رو صدا زد.
_یونگی!
_هوسوک!
با دیدن رنگ پریدهی امگا قدمی به سمت تخت برداشت و با تردید پرسید:
_هوسوک، ما... ما میتونیم که انجامش بدیم! میخوای؟
امگا به خودش لرزید و با ترس سرش رو به دو طرف تکون داد.
_آخه هوسوک، اینطوری خیلی اذیت میشی!
_نه، یونگی! نه، نه!
هوسوک با بغض اعتراض کرد و دستش رو دور زانوهاش حلقه کرد.
_باشه، باشه! من میرم تا خودم نیومدم در رو واسه هیچکس باز نکن. باشه؟
امگا مطیعانه سر تکون داد و دوباره روی تختش دراز کشید، یونگی هم به آرومی پتو رو روی تن لرزون هوسوک بالا کشید و از اتاق بیرون رفت.
چندین خیابون رو برای رسیدن به داروخونه با سرعت دویده بود و حالا نفسنفسزنان جلوی در شیشهای داروخونه وایستاده بود، نفس عمیقی گرفت و وارد شد.
بهسمت پیشخوان رفت و با کمی خجالت وسایل مورد نیازش رو بیان کرد و بعد از پرداخت پولشون، قدمهای تند و سریعش رو بهسمت خوابگاه درپیش گرفت.
حین راه ویبره رفتن موبایلِ توی جیبش وادارش کرد سرعتش رو کم کنه و با دست آزادش به اون تماس پاسخ بده.
باز هم پدرش بود، نفس عمیقی کشید و آرومتر از قبل راه رفت تا نفسنفسزدنهاش مرد بزرگ رو مشکوک نکنه.
«بله؟»
«سلام! کجایی؟»
«نزدیک خوابگاهم.»
«کجا بودی؟»
«رفته بودم چیزی بگیرم، چطور؟»
به محوطه سبز خوابگاه رسید و با استرس در انتظار جواب پدرش موند که صدای بم مرد توی گوشش پیچید.
«حواست به گرگت هست دیگه؟ مهارکنندههات رو مصرف میکنی؟»
یونگی که بهخوبی از نگرانیهای پدرش بابت جفت شدنش با امگاها مطلع بود، با کلافگی طوری که انگار پدرش میبینه سری تکون داد و باز هم مثل دفعات قبلی دروغ گفت!
«بله. همین الان از داروخونه برگشتم.»
نگاهی به کیسهی توی دستش انداخت و پوزخندی زد.
«خوبه! حواست رو بهدرست جمع کن و فرمونهات رو کنترل کن. آمار جفتشدن آلفاها با امگاها این مدت زیاد شده.»
توی دلش خندید و پدرش رو مسخره کرد.
مرد بیچاره! حتماً اگر زمانی میفهمید که همین الان هم یونگی چند ماهی میشه که جفت حقیقیش رو پیدا کرده و باهاش قرار میزاره، رسماً سکته میکرد!
«بله بابا. حواسم هست.»
« پس من دیگه سفارشی بهت نمیکنم، خوب به درسهات برس! خداحافظ.»
قبل از گفتن کلمهی دیگهای تماس رو قطع کرد و از پلههای سالن بالا رفت.
برای اینکه کسی متوجه رفت و آمدش به اتاق امگاها نشه، بهسمت اتاق خودش بهصورت عادی قدم زد و بعد از ردشدن چند نفری از کنارش و خالی شدن راهرو، بهسرعت سمت اتاق هوسوک دوید.
تقهی آرومی به در زد و دستگیره رو پایین کشید، در قفل بود و این یعنی امگا بدون اون ترسیده و برای همین در رو روی خودش قفل کرده.
_هوسوک! منم، در رو باز کن!
مدت زیادی نگذشت که صدای چرخیدن کلید توی قفل در شنیده شد و هوسوک با ظاهری به هم ریخته و آشفته در رو براش باز کرد.
امگا با بیحالی خودش رو توی بغل یونگی رها کرد و یونگی دستی به کمرش کشید و بوسهای روی گردنش زد
_خوبی؟
امگا بهحدی کلافه و بیحال بود که حتی جواب آلفا رو نداد و فقط به تکوندادن سرش به دو طرف اکتفا کرد.
سرش رو توی یقهی آلفا برد و نفس عمیقی کشید، رایحه اقیانوس آلفاش مثل همیشه میتونست آرومش کنه و آرامش خاصش رو دریافت کنه.
یونگی همونطور که هوسوک رو توی بغلش گرفته بود، در رو پشت سرشون بست و کیسه رو به دستش داد.
_برات شات فوری گرفتم، این رو بزنی هیتت متوقف میشه. به خودت تزریقش کن و آروم بخواب، باشه؟
یونگی که حس میکرد با وجود رایحه غلیظ و تحریک کنندهی هوسوک، وضع خودش هم تا چند لحظهی دیگه غیر قابل کنترل میشه قصد داشت سریعتر از اونجا بره بیرون، برای همین بوسهای روی سرش زد و با قدمهای سریع بهسمت در برگشت.
با صدای هیسی که هوسوک از روی درد کشید، نگران چرخید و بهسمتش دوید، زیر بازوهای داغ امگا رو گرفت و کمکش کرد.
امگا هر لحظه بیقرارتر از قبل میشد و درد وحشتناکی کل وجودش رو میگرفت.
یونگی که بهخاطر فرمونهای امگاش تحریک شده بود، فشار زیادی رو توی پایین تنهی خودش حس میکرد و بیاختیار فرمون غلیظ شدهی خودش رو آزاد کرده بود، فرمونهاش درون فضای اتاق با عطر لوندر هوسوک ترکیب شده بودن.
زیر چونهی امگا رو گرفت و سرش رو بلند کرد، لبهای سرخش رو بهسرعت درگیر بوسهی عمیقی کرد و گرگش داشت بهش قالب میشد!
هوسوک فشاری به سینهی یونگی وارد کرد تا ازش جدا بشه و بتونه نفسی بگیره؛ اما آلفا بدون قطع کردن بوسه، هوسوک رو به دیوار چسبوند و با تسلط بیشتری لبهاش رو مک زد.
امگا کیسهی توی دستش رو رها کرد و دستهای لرزونش رو به گردن یونگی رسوند، سرش رو کمی کج کرد تا راحتتر همدیگه رو ببوسند.
با کم آوردن نفسهاشون آلفا به آرومی از لبهاش جدا شد و به چشمهای شفاف و پر برقش زل زد.
_هوسوک، من دیگه نمیتونم تحمل کنم!
امگا بوسهای روی لبهای آلفا نشوند و گفت:
_منم!
یونگی همین که موافقت امگاش رو دریافت کرد، زیر پاهای امگا رو گرفت و بلندش کرد.
هوسوک پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و از حس سختی عضو یونگی روی شلوارش، بهطور غریزی نالهای کرد.
CZYTASZ
~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPE
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛^ : Hug Me •✮༻ ◤𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒:" Sope ◤𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒:" Omegavers_Dram_Fantasy_Romance_Fluf ◤𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:" min arson پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، میترسید! خیلی میترسید! از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد...