❚█══‌Pt.12༻

149 36 14
                                    


نزدیک محوطه‌ی مدرسه که شدن، به یونگی یادآوری کرد جلوتر نره تا مشکلی از بابت دیده شدن توسط بچه‌های مدرسه به‌وجود نیاد.
موهای بلند شده‌ی آلفاش که مانع دید واضحش می‌شدن رو از روی چشم‌هاش براش کنار زد و دست‌هاش رو دور گردنش محکم کرد و قبل پایین اومدن از پشتش، گردنش رو بوسید.
با پایین گذاشتن هوسوک، کوله‌هاشون رو روی زمین گذاشت و کش و قوسی به بدنش داد. "سنگین شدیا سوک."
اخمی کرد و کوله‌ی خودش رو قبل اینکه یونگی بخواد براش بیاره، از زمین برداشت و دستی به خاکی‌های زیرش کشید و تکوندش. "می‌دونستی از این حرفت متنفرم؟"
"چرا؟ من که دوستش دارم. این‌جوری می‌فهمم که قندکم داره خوب رشد می‌کنه." شونه‌ای بالا انداخت و با لبخندی که حاصل از دیدن چهره‌ی جاخورده‌ی امگاش بود جلوتر قدم برداشت.
به صدای قدم‌های آروم و سکوت هوسوک عادت نداشت، همیشه امگا جلوتر از یونگی تندتر راه می‌افتاد و موزائیک‌های مربعی کف حیاط رو برای خودش زمین مسابقه می‌دید و بازی می‌کرد.
اگه امگاش رو نمی‌شناخت با خودش می‌گفت که به‌خاطر توله‌شون احتیاط می‌کنه، ولی نه وقتی که هفته‌ی پیش هوسوک رو بالای کابینت مشغول پیدا کردن شکلات‌های موردعلاقه‌اش که یونگی قایمشون کرده بود چون به‌شدت براش ضرر داشت دید.

برگشت و با دیدن چهره‌ی آویزونش، سمتش رفت و جلوی صورتش خم شد. "چی‌شده سوک؟"
"جدی خیلی سنگین شدم یونگی؟ لپ‌هامم پف کرده نه؟" با ناراحتی دستش رو روی گونه‌هاش گرفت و باچشم‌های براق و منتظرش به یونگی خیره شد.
با دستش لپ‌های نرم هوسوک رو به داخل فشار داد و بوسه‌ای به لبش که در اثر فشار دستش غنچه شده بود زد. "الان بیشتر شبیه سنجاب کوچولوی منی که فندقی که بهش دادم رو نگه می‌داره."
چند لحظه‌ای رو به حالت بامزه‌ی صورتش خیره موند، اما با تموم شدن طاقتش هیسی کشید و امگا رو محکم توی بغلش کشید و فشارش داد. "آخه من با تو چیکار کنم هوسوک؟ دلم می‌خواد خودت و فندقتو باهم درسته قورت بدم."
بوسه‌ای به زیر گوشش زد و با جمع شدن هوسوک توی بغلش و نفس‌های تندش، به خجالتش خندید و دستش رو گرفت و راه افتاد تا بیشتر‌ از این برای امتحانشون دیر نکنن.
"سوک، بعد از امتحان بریم یکم-" با متوقف شدن هوسوک، حرفش رو نیمه‌تموم گذاشت و با نگرانی سمتش برگشت.
"هوسوک؟" نگاه خیره‌ و ترسیده‌ی امگا رو دنبال کرد و با دیدن شخصی که با ناظم صحبت می‌کرد، اخمی کرد و دستش رو محکم‌تر گرفت تا از سمت دیگه‌ای وارد سالن بشن.
"بیا از اون‌ طرف بریم." با دیدن مخالفتش، با کلافگی روبه‌روش وایستاد و سعی کرد رایحه‌ی غلیظ شده‌ش رو بین جمعیت کنترل کنه.
"می‌خوای بری و باز اجازه بدی دستشون رو روت بلند کنن؟ هوسوک من دیگه برام مهم نیستش که پدر مادرتن یا هرچی، فقط کافیه که کوچیک‌ترین اتفاقی برات بیفته اونوقت-"

"نمی‌خوام ازشون فرار کنم یونگی، میرم باهاش حرف می‌زنم." به آرومی درمقابل لحن عصبی آلفاش جواب داد و قبل اینکه اجازه بده صحبت یونگی ادامه پیدا کنه، جلوتر از اون سمت در سالن راه افتاد.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEWhere stories live. Discover now