بعد چککردن تایم مشخص شده برای اسبابکشی، گوشیش رو کنار گذاشت و نگاهش رو به هوسوک داد که روی زمین نشسته و هنوز مشغول درس خوندن بود.
"هوسوک؟ نمیخوای بخوابی؟"
هوسوک سرش رو به دوطرف تکون داد و با خستگی خمیازهای کشید. "میخواد شفاهی بپرسه، باید تمومش کنم."
یونگی روبهروش نشست و کتاب رو از دستش گرفت و با کلافگی سمت دیگهی اتاق پرت کرد و صداش بالا رفت. "میبینی این چند وقت داری با خودت چیکار میکنی؟ اصلاً حواست به وضعیتت هست؟"
حقیقتاً یونگی واقعاً نگران جفتش بود، چون که هوسوک درحالی که مثل باقی امگاهای باردار باید توی تخت دونفرهاشون باشه و از آرامش خونهشون لذت ببره و به آیندهی تولهشون فکر بکنه، حالا توی اتاقک کوچیک خوابگاهشون، روی زمین سرد و خشک نشسته و توی ذهنش پر از نگرانی بابت آینده و مخارج وسایل و خود خونهایه که به تازگی اجاره کردن.
یونگی تموم اینهارو میدید و با عذاب وجدانش، بیشتر خورد میشد. نمیتونست این حال هوسوک رو ببینه و دست روی دست بزاره.
هوسوک با وجود بیحالیش سعی کرد مانع عصبی شدن یونگی بشه."امشب اصلا حوصله ندارم یونگی، از صبح همش بهخاطر مسکنها خوابم میگیره، الانهم سوبین گفتش نمرهی پرسش توی پایان ترم تاثیر داره دلشوره گرفتم.""من چی باید به تو بگم آخه؟ همش فکرت رو درگیر کارایی که بهت مربوط نمیشه کردی، میدونی این استرسهات چقدر واسهی بچه ضرر داره؟" سعی کرد با این روش هوسوک رو حداقل بهخاطر بچهشون هم که شده، فکرش رو کمی از مشکلاتشون دور کنه.
کلافه خودکارهاش رو توی جامدادیش ریخت و به در دستشویی که سوبین داخلش بود اشاره کرد" یه وقت میشنوه!""خودم بهش گفتم" هوسوک با ترس نگاهش کرد که یونگی ادامه داد:"نگران نباش به کسی چیزی نمیگه، الان وقتی پیشت نیستم خیالم راحتتره"
هوسوک سرش رو به منظور تایید تکونی داد، پس حالا میفهمید که چرا سوبین با وجود معلوم بودن شکمش از زیر تیشرتهای گشادش هم چیزی به روش نیاورده بود.
آروم از روی زمین خشک اتاق بلند شد و سمت کتابی که توسط آلفای عصبیش گوشهی اتاق پرت شده بود رفت و برای برداشتنش خم شد، ولی با پیچیدن درد وحشتناکی زیر دلش روی زانوهاش افتاد و با درد به زمین چنگ زد."هوسوک!" یونگی با دیدنش، سریع سمتش دویید و با گرفتن زیر بازوهاش کمکش کرد تا آروم بلند بشه.
"خوبی؟ دردت گرفت؟" با نگرانی هوسوک رو روی تخت نشوند و مضطرب نگاهش کرد.
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید، اصلاً دوست نداشت که یونگی اینجوری نگرانش بشه و حس عذاب وجدان بگیره."چندبار باید بهت بگم که حواست به خودت باشه؟ بهت گفتم فقط استراحت کن و به فکر خودت و بچه باش!"
یونگی با جدیت گفت و سمت میز تحریر هوسوک رفت و قرص و لیوان آبی که مثل همیشه آماده بود رو براش آورد و به دستش داد.
هر چقدر که میگذشت، ورم پاهاش و زیر دلش بیشتر میشد و درد و کوفتگی بدی کل وجودش رو میگرفت و یونگی سعی میکرد با ماساژ دادن پهلو و پاهاش، کمی از دردش رو کمتر بکنه.
"اگه باز مسکن بخورم صبح توی کلاس خوابم میگیره" هوسوک قرص رو جلو یونگی گرفت تا پسش بده.
"مهم نیست، فردا نمیخواد اصلا بیای کلاس.
قرصت رو بخور و فقط استراحت کن"
به اجبار یونگی قرص رو به آرومی توی دهنش گذاشت و چند قلوپی از آب رو همراه باهاش خورد.
بعضی روزها حس بدی بابت تا این حد ضعیف بودنش میگرفت، انگار که دوست نداشت همش عامل نگران شدن و دردسر برای آلفاش باشه.
"از مدیر برات مرخصی میگیرم، اینطوری پیش بره هم خودتدرو نابود میکنی هم اون بچه رو!"
هوسوک با خستگی چشمهاش رو مالید و روی تخت دراز کشید.
"به هیچی فکر نکن و راحت بخواب خب؟"
چشمهاش رو بست و سرش رو در جواب یونگی تکون داد.
بدنش به قدری ضعیف شده بود که قرصهای مسکن و آرامبخش خیلی زود اثر میکرد و بدنش رو تسلیم خواب میکرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPE
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛^ : Hug Me •✮༻ ◤𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒:" Sope ◤𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒:" Omegavers_Dram_Fantasy_Romance_Fluf ◤𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:" min arson پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، میترسید! خیلی میترسید! از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد...