چندین ساعت گذشته بود. همچنان بیهدف توی خیابونها قدم برمیداشت، و حتی نمیدونست که آخرِ راهش به کجا منتهی میشه.
قرار بود هوسوک رو ترک کنه؟ به هیچوجه.
توی این چند ساعت، به اندازه چندین روز فکر کرده بود. اونها حتی آیندهی پسرشون رو باهم تصور کرده بودن، حالا به همین سادگی قرار بود جا بزنه؟
نمیتونست. نفسش به وجودِ اون پسر وصل بود، چطور میتونست تنهاش بذاره؟گیج و بیحواس قدمهای نامنظمی برمیداشت و هرازگاهی به دیوار یا فردی برخورد میکرد و چشمهاش رو از درد جمع میکرد.
مدت زیادی نگذشته بود، اما تا همینجا خیلی خوب فهمیده بود که بدون هوسوک نمیتونه حتی یک روز کامل دووم بیاره..
.
.برای برداشتن پارچ آب از یخچال کمی خم شد، اما همزمان با لمس کردنِ اون با وجود دستهای لرزون و ضعیفش، پارچ از میون دستهاش روی زمین افتاد و امگا با صدای بلند شکستنش به خودش لرزید و عقب رفت.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و با حرص در یخچال رو بست. صدای گریهاش رو میون انگشتهاش خفه میکرد و از درون میگریست. حتی از خودش هم خسته و ناامید شده بود، چطور قراربود بعد از این زندگیش رو بگذرونه؟
باید قوی میبود، اول از همه برای خودش، و بعد پسرکش.
هنوز به یونگی محتاج بود، تمام بدنش نیازمندیِ امگا به وجود اون پسر رو فریاد میزد، اما قرار نبود به همین سادگی سر خم کنه.هرطور که بود، به یونگی حق میداد. اون آلفا ترسیده بود، برای تجربهی این وضعیت زیادی خام و جوون بود.
حتی خودش. اگه نمیترسید و میتونست از خودش بابت تصمیماتش مطمئن باشه، درد اون شبهاش رو تحمل میکرد.
چند روز درد میکشید و دوباره به زندگی عادیش برمیگشت، اما حالا چندین ماهه که درد توی گوشت و استخونش رسوخ کرده و تموم انرژی و قدرتش رو ازش گرفته.از وجود تولهشون پشیمون نبود، اما حماقت اون شب رو فراموش نمیکرد. اگه با این تصمیم فقط باعث آسیب دیدن بچهی بیگناه شده باشن چی؟
بههرحال انتخاب اونها بود تا وارد زندگیشون بشه و هر اتفاقی که پیش روی اون باشه، مسئولیتش به عهدهی هر جفتشونه.حال مشخصی نداشت. انگار ذهنش رو توی سیاهی غرق کرده بود و بدنش همونقدر توان و قدرتی که داشت هم از دست داده بود.
میدونست که آلفاش برمیگرده، اما با فکر کردن به انتظار و زمان برگشت اون، هزارجور فکرهای مختلف سراغش میاومد. شاید چند روز، چند ماه، یا حتی چندسال! نمیدونست کی میتونه دوباره تکیهگاه زندگیش رو پیش خودش داشته باشه.بعد از دست زدن به تیکههای شیشه برای جمع کردنشون و زخمی شدنش، دست از کار کشید. دیگه توانی برای حرکت نداشت، پس فقط خودش رو به تختخواب رسونده بود تا بتونه ردی از رایحهی آلفاش پیدا کنه.
شکست خورده و آسیب دیده، زیر پتو خزیده بود و با بیچارگی به پیرهن آلفاش چنگ زده بود و اهمیتی به سوزش و خونریزیِ زخم دستش نمیداد.
![](https://img.wattpad.com/cover/353166039-288-k825359.jpg)
VOUS LISEZ
~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPE
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛^ : Hug Me •✮༻ ◤𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒:" Sope ◤𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒:" Omegavers_Dram_Fantasy_Romance_Fluf ◤𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:" min arson پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، میترسید! خیلی میترسید! از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد...