❚█══‌Pt.11༻

173 39 42
                                    


دوساعتی می‌شد که هوسوک توی بغلش خوابش برده بود و خودش باوجود خستگی بیش از حدش هنوز بیدار بود.
چندمین شبی بود که خواب به چشم‌هاش نمیومد و تا صبح وقتش رو توی سایت آگهی‌های استخدامی می‌گذروند.
وقتی هوسوک توی خواب باکلافگی غلتی خورد و سرش رو روی بالشش گذاشت، متوجه شد تمام مدت دستش زیر سر اون بوده و حالا به گزگز کردن افتاده بود.
پتو رو روی هوسوک کشید و دوباره نگاهش رو به موبایلش داد که با صدای نفس‌های تند امگا، موبایل رو کناری انداخت و بانگرانی بلند شد.
"یو.. یونگی" آلفا دستش که به پتو چنگ زده بود رو گرفت. "چی‌شده هوسوک؟" مردمک چشم‌هاش سو سو می‌زدن و تاریکی اتاق دلهره‌اش رو بیشتر می‌کرد.
"درد.. دارم" به پیرهنش چنگ زد و چشم‌هاش رو محکم بست و سعی کرد نفس‌های تنگش رو آروم بکنه.
"د.. درد داری هوسوک؟!" صدای امگا رو به‌ سختی می‌شنید و مطمئن نبود که حرفش درست شنیده باشه.
با دیدن برق اشک روی گونه‌هاش، وحشت‌زده از روی تخت بلند شد و برای پیدا کردن راهکاری سردرگم دور خودش می‌چرخید.
"چیزی نیست. ا.. الان می‌ریم بیمارستان" ذهنش به چیز بیشتری نمی‌رسید، پس فقط باعجله سوییشرت هوسوک رو از توی کمد برداشت و سمتش دویید.
"نمی‌خواد، فقط.. همینجا بمون" دست لرزون آلفاش رو توی دست‌های سرد خودش گرفت و وادارش کرد تا کنارش دراز بکشه. "بغلم کن یونگی."
یونگی باتردید کنارش دراز کشید و دست‌هاش رو از پشت دور کمرش حلقه کرد، با یه دست پهلوهاش رو به آرومی نوازش می‌کرد و اون یکی دستش قفل دست‌های امگا بود.
وقتی فشار دست هوسوک روی دستش کم شد، به جلو خم شد و بانگرانی چهره‌ی آرومش رو از نظر گذروند. "بهتری؟"
خودش رو عقب‌تر کشید تا کامل توی بغل یونگی باشه و سرش رو به سینه‌اش تکیه داد. "اوهوم، فقط یه لحظه بود"
"مطمئنی نمی‌خوای بریم دکتر؟ الکی نمیگی؟"
آروم خندید و سرش رو به دوطرف تکون داد. "خوبم یونگی، جدی میگم"
نفس عمیقی کشید و پشت گردن هوسوک رو بوسید. به این فکر می‌کرد که اگه برخلاف همیشه امشب رو خوابیده بود، وقتی امگاش درد داشت حاضر نمی‌شد که بیدارش بکنه و قطعاً قرار بود همه‌چیز رو ازش قایم بکنه.
"هوسوک؟" به سمت یونگی چرخید و موهای به‌هم‌ریخته‌اش رو از جلوش چشم‌های مضطربش کنار زد. "هوم؟"
"بهم قول بده هرموقع که دردت گرفت حتی اگه خوابم سنگین بود بیدارم کنی، باشه؟"
"گفتم که-.." انگشتش رو روی لب‌های باز مونده‌ی امگا گذاشت و اخمی کرد. "تحت هرشرایطی بیدارم می‌کنی هوسوک."
با لحن محکم آلفا، مطیعانه سری تکون داد و گونه‌‌اش رو آروم بوسید. "نگران نباش، همه‌ی اینا طبیعیه یونگی"
"می‌دونم، ولی دست خودم نیست. نمی‌تونم ببینم اینجوری اذیت میشی"پشت دستش رو روی چشم‌هاش کشید تا جلوی ریختن اشک‌هاش رو بگیره، اصلاً دوست نداشت جلوی هوسوک گریه کنه و نگرانش بکنه.
"اشکالی نداره اگه پیش من و قندک گریه کنی" دستش رو روی گونه‌های یونگی کشید و بینی کوچیکش رو بوسید. "من اینجام یونگ، اصلاً اشکال نداره"
دستش رو جلوی صورتش گرفت و بی‌اختیار گریه‌اش شدت گرفت.
هوسوک دست‌هاش رو دور تن آلفاش حلقه کرد و اون رو توی بغلش کشید. یونگی سرش رو توی گردن امگاش برد و جایی نزدیک غدد رایحه‌اش رو بوسید.
دستش رو بین موهای مشکی رنگ آلفا حرکت داد و باحس خیس شدن گردنش از اشک‌هاش، بانگرانی پرسید: "یونگی؟ نمی‌خوای بگی که چی‌شده؟"
"من.. من فقط نگرانتم سوک. می‌ترسم که اذیت بشی و اتفاقی برات بیفته" صداش از بغض می‌لرزید و با دیدن اشک روی صورت امگاش به خودش لعنتی از بابت کارهاش فرستاد. هوسوک دستش رو روی گونه‌ی خیس آلفاش کشید و خیسی زیر چشم‌هاش رو پاک کرد، روی پلک‌هاش رو بوسید و آروم گفت: "من تا همیشه کنارتم یونگی."
وقتی دست آلفاش رو روی برآمدگی شکمش نشست، دستش رو روی دست یونگی گذاشت و چال‌های کوچیک کنار لبش مشخص شد. "درواقع ما. ما تا همیشه کنارتیم"
یونگی خال کوچیک بالای لبش رو آروم بوسید و امگا رو توی بغلش گرفت. "عاشقتم سوک، فقط می‌تونم همینو بگم"

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEOù les histoires vivent. Découvrez maintenant