❚█══‌Pt.20༻

114 29 20
                                    


این روزها کمی از نگرانی‌ها و مشکلاتش نسبت به خرج و پس اندازشون کم شده بود، اما همچنان ترس وحشتناکی از بابت وضعیت امگاش داشت.

هوسوک به سختی سعی کرده بود تا وزنش رو به حداقل برسونه و انواع ویتامین و شربت‌های حال به هم‌زنش رو هر روز مصرف می‌کرد، آخه به یونگی قول داده بود تا پسرشون رو سالم به دنیا بیاره.

"آه، هوسوکِ احمق." از سرِ کلافگی آهی کشید و دفتر جزوه‌هاش رو بست. فکرهایی که تو دوری از امگاش ذهنش رو درگیر می‌کرد اجازه نمی‌دادن تا روی تکالیفش تمرکز بکنه.
اون باید می‌فهمید که قولی که یونگی ازش گرفته بود بابت سالم موندنِ خودشه!

به هوای اینکه مثل هرشب اون رو جلوی تلوزیون و مشغولِ حرف زدن با توله‌شون می‌بینه از اتاق بیرون رفت، اما با دیدنش توی آشپزخونه اخم کوچیکی کرد و بدون جلبِ توجهش از پشت بهش نزدیک شد.

هوسوک مشغولِ چیدن کیمچی‌های تازه توی ظرفِ غذای آلفاش بود و بدون توجه به اطرافش، به آرومی آهنگی رو زیرِ لب زمزمه می‌کرد.

"داری چیکار می‌کنی؟"

با صدای آلفاش "هین"ای کشید و با ترس سمتش برگشت. "وای ترسیدم یونگی! کی اومدی بیرون؟" امیدوار بود که اون پسر صداش رو موقع حرف زدن با پسرکشون نشنیده باشه، و گرنه بدجوری خجالت‌زده می‌شد.

"هوسوک راستش رو بگو، وقتی تو اتاقم دیگه دور از چشمِ من چه کارایی می‌کنی؟"
از اینکه امگاش توی سکوتِ اذیت کننده‌ی خونه و تنهایی مشغول به کار می‌شد متنفر بود. می‌ترسید که توی این خلوتش زیاد فکر بکنه و از تنها بودنش غصه بخوره یا اذیت بشه، به هرحال هر امگایی دوست داره که آخرِ شب‌ها توی بغلِ آلفاش مچاله بشه و از تماشای فیلم و سریالش لذت ببره.

"هیچی، فقط یکم هوس کیمچی کرده بودم." لبش رو ناخواسته آویزون کرد و کشی که موهای جلوی سرش رو باهاش جمع کرده بود رو سفت‌تر کرد.
"برای فردات ناهار گذاشتم ببین!" با لبخند کوچیکی ظرفِ تزئین شده‌ی آلفاش رو مقابلش گرفت و منتظر نگاهش کرد.

"بیبی.. این واقعاً حرف نداره!" ظرف رو روی کابینت برگردوند و برای تشکر پیشونیش رو به آرومی بوسید.
"ولی بهت گفته بودم که هر کاری داشتی یا چیزی خواستی به خودم بگو."

"آخه تو کار داشتی، نمی‌خواستم این موقعِ شب اذیت بشی." با نارضایتی از کارش، درِ ظرف‌ها رو به آرومی بست تا توی یخچال بذاره.

"مهم نیست، تحت هر شرایطی که باشم تو باید هرچیزی که می‌خوای رو بهم بگی سوکا باشه؟ خیلی زود واست آماده می‌کنم."
لبخند متشکری زد و با اصرارِ یونگی پشت میز آشپزخونه نشست تا نظاره‌گر کارهای آلفاش باشه.

حالا که پسرِ کوچیک‌تر مدتِ زیادی رو صرف درست کردن غذا کرده بود، این رو وظیفه‌ی خودش می‌دونست که ریخت و پاش‌های آشپزخونه رو خودش جمع بکنه و به امگاش استراحت بده.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEOù les histoires vivent. Découvrez maintenant