با صدای باز شدن در، خودش رو به راهرو رسوند و با دیدن وضعیتِ آشفتهی آلفاش قدمهاش رو به سمتش تند کرد."حالت خوبه یونگی؟ لباسات خیس آبه!" با نگرانی جلو رفت تا برای درآوردن لباسهاش کمکش کنه.
"من خوبم سوک، ولی انگار تو حالت خوب نیست." به محض ورود رایحهی تند و تیزِ امگاش رو حس کرده بود، قرار بود ساعتهای کاریش رو به حداقل برسونه تا این همه مدت هوسوک رو توی خونه تنها نذاره.
اما برخلاف انتظارش، رئیس شرکت قبول نکرد و ازش خواسته بود تا اتمام پروژه تبلیغاتیِ جدیدشون طبقِ قرارداد پیش برن.
از بابت این وضعیت کلافه و نگران بود، نمیخواست هیچجوره برای امگاش کم بذاره."تا لباسهات رو دربیاری میرم واست حوله بیارم."
یونگی سری تکون داد و چند لحظه بعد از طولانی شدنِ رفتن امگا، با نگرانی بدون توجه به سرمایی که تن برهنهش رو میلرزوند، سمت اتاق رفت.
"هوسوک؟"با شنیدن صدای آلفاش، ترسید و سعی کرد از جاش بلند بشه.
یونگی سمتش رفت و مقابلش جلوی کمد نشست. "چیشده سوکا؟ درد داری؟" دستِ گرم امگاش رو گرفت و مضطرب نگاهش کرد."نه فقط سرم گیج رف- وای!" با بالا آوردن سرش و روبهرو شدن با آلفاش چشمهاش رو سریع پوشوند و صدای عجیبی از خودش درآورد. "چرا اینجوری اومدی پیشم؟"
"خب قرار شد واسم لباس بیاری. بعدشم، مگه اشکالش چیه؟" ابرویی بالا داد و کمک کرد تا هوسوک از روی زمین بلند بشه.
"هرچی، بازم نباید لخت بیای صاف بشینی جلوی من."
"بیبی، نذار یادآوری کنم که تولهمون رو تو شکمت داری. اونوقت از من خجالت میکشی؟" خندید و تیشرتی رو که هوسوک با حرص سمتش پرت کرد رو توی هوا گرفت.
"زود لباسهاتو بپوش میخوام موهاتو خشک کنم."
از فکر به اینکه تا به امروز خودش موهای ابریشمیِ امگاش رو شونه میزده و خشک میکرده، ولی حالا اونه که میخواد این کار رو واسه آلفاش انجام بده، لبخندی زد و از حس زیبای وجودِ امگاش قلبش گرم شد.
ساعتی پیش با هزاران بدبختی توی طوفان و بارونِ شدید خودش رو به خیابون اصلیِ خونهشون رسونده بود.
توی این موقع از شب و این هوا، تاکسی یا ماشینی برای رفت و آمدش نبود و کار رو واسش سخت کرده بود.
علاوه بر سرما و خیس شدن کلِ بدنش، نگران امگای تنهاش بود که توی خونه منتظرشه.حالا روی تختِ گرمشون نشسته بود و انگشتهای جادوییِ هوسوک بین موهاش میخزید و با سشوار خشکشون میکرد.
لرزشِ بدنش از گرمای وجود و رایحهی امگاش آروم گرفته بود، اما همچنان سرمای ضعیفی رو توی بدنش حس میکرد که امیدوار بود سببِ مریض شدنش توی این وضعیت نشه.
YOU ARE READING
~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPE
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛^ : Hug Me •✮༻ ◤𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒:" Sope ◤𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒:" Omegavers_Dram_Fantasy_Romance_Fluf ◤𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:" min arson پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، میترسید! خیلی میترسید! از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد...