❚█══‌Pt.17༻

155 37 24
                                    


سرش رو لبه‌ی تخت گذاشته بود و چشم‌هاش رو بسته بود. نمی‌تونست اسمش رو خوابیدن بذاره، اونم درحالی که تمام اتفاقات امروز رو دوباره و دوباره تو ذهنش مرور می‌کرد و از درون چندین‌بار آتیش می‌گرفت.

چطور می‌تونست حرف‌های اون دکتر رو از سرش بیرون کنه و راحت به خواب بره؟

"ببینید آقای مین، از اونجایی که امگات بارداری توی سن پایینی رو داره تجربه می‌کنه، این وضعیت براش خطرناکه.
تشخیص من درمورد خونریزیش، نارسایی دهانه رحمشه."

لب‌هاش به لرزه افتاد و دست‌های‌ عرق کرده‌ش رو به پارچه‌ی شلوار مدرسه‌ش کشید. "ای- این یعنی چی؟"

"یعنی هرلحظه امکان زایمان زودرس یا سقط جنین برای جفتت وجود داره، ما می‌تونیم با رژیم و دارو شرایطش رو مقداری پایدار نگه داریم تا رشد جنین کامل بشه. و درمورد کمبود وزنش.. طبق رژیم‌غذایی پیش بره تا وزنش به حد نصاب برسه."
دست‌هاش رو باکلافگی روی صورتش کشید و چشم‌های سوزناکش رو محکم بست.
مطمئن بود تا آخرین ماهِ بارداری امگا نمی‌تونست یه شب رو راحت چشم روی هم بذاره.

با جسم سردی که به دستش خورد، با شوک تکونی خورد و سرش رو بالا آورد.
"هوسوک!" بانگرانی از جا بلند شد و خودش رو‌ نزدیک‌تر به امگا که چشم‌هاش رو باز کرده و دستش رو گرفته بود، کشوند.

"یونگی.. ب- بچه حالش خوبه؟" با اضطراب به مچ یونگی چنگ زد و با زور ناچیزش دستش رو فشرد.

"چقدر یخ کردی هوسوک!" دست سرد امگا رو توی دست‌های بزرگ خودش گرفت و برای اطمینان فشردش. "نگاه کن چه‌جوری دستش می‌لرزه.. حالش خوبه قشنگم نگران چی‌ای؟"

"می‌دونی چقدر نگرانت شدم؟ خیلی ترسیدم یونگی." با بغض پتوش رو توی بغلش فشرد و برای نریختن اشک‌هاش لبش رو گزید.
با دیدن زخم و کبودی‌های صورتِ رنگ پریده‌ی آلفاش، دلش می‌خواست از عصبانیت گریه کنه.
چه کارِ بیشتری از دستش برمی‌اومد اونم درحالی که فقط به‌خاطر نگران شدن از بابتِ حال یونگی نزدیک بود به بچه‌شون آسیب برسه؟

"من- من بابت همه‌چی متأسفم هوسوک. حالم داره از خودم به هم می‌خوره که باعث این حال و روز تو شدم.." لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت تا هوسوک سقوط اشک‌هاش رو روی گونه‌هاش‌ نبینه.

"یونگی‌؟" با ناباوری توی جاش تکون خورد و خودش رو بالاتر کشید. دستش رو به گونه‌ی خیس آلفاش کشید و اشک‌های گرمش رو پاک کرد. "چی میگی برای خودت احمق؟ من خوبم، ولی نه وقتی که داری اینجوری جلوی چشمام گریه می‌کنی."
بوسه‌ی کوچیکی روی چشمِ خیس یونگی نشوند و دوباره به بالش تکیه زد. مطمئناً اگه به آلفا می‌گفتش که پسرشون به‌خاطر حال پدرش بی‌قراری می‌کنه، حسابی ذوق‌زده می‌شد؛ ولی آلفاش غمگین و شکسته‌تر از این حرف‌ها بود که حالِ پریشونش با حس لگدهای توله‌شون بهتر بشه.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEOù les histoires vivent. Découvrez maintenant