❚█══‌Pt.9༻

177 42 19
                                    

"یه لحظه گوش کن هوسوک، بذار-" قبل اینکه فرصت بکنه حرفش رو ادامه بده، دست‌های لرزون هوسوک روی سینه‌اش نشست و به بیرون از اتاق هولش داد.
"نمی‌خوام ببینمت" در اتاق رو محکم بست و از پشت قفلش کرد.
خودش هم می‌دونست که این همه پرخاشگری نسبت به آلفاش زیادیه، ولی تنها چیزی که می‌تونست یکم از ذهن شلوغش رو آروم بکنه تنهایی بود.
به در اتاق تکیه داد و روی زمین نشست. با صدایی که از پشت در اومد، متوجه شد یونگی هم مثل خودش به در تکیه داده.
"هوسوک..." با صدای بغض‌دار یونگی، زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و منتظر ادامه‌ی حرفش موند.
"یکی از صندوق‌دارای کافه بهم گفتش که یه جای دیگه هم کار پاره‌وقت می‌کنه، بهم پیشنهاد داد که منم همونجا برم، حتی حقوق یه‌ ماه‌ رو زودتر بهم دادن"
اشکش رو پاک کرد و سرش رو به در تکیه داد تا بتونه صدای نفس‌های آروم هوسوک رو بشنوه تا حدأقل مطمئن بشه که حالش خوبه.
با پشیمونی ادامه داد:"همون شبی که فهمیدم چه‌جور جاییه همه چیز رو ول کردم و زدم بیرون، تموم پولشون رو هم پس دادم هوسوک."
دوست نداشت به امگاش بگه که حتی به‌خاطرش از کافه هم اخراج شده و باعث نگرانی دوباره‌اش بشه.

"می‌دونی چی اذیتم می‌کنه؟"
با صدای لرزون هوسوک، بغضش رو قورت داد ."بهم بگو، هر چی که اذیتت کرده رو بگو هوسوک"
دستش رو روی شکمش گرفت و نفس عمیقی کشید، حالا حس می‌کرد علاوه بر درد زیر دلش، نزدیکه که تموم محتویات معدش رو بالا بیاره.
"من فقط به خاطر تو از همه چی گذشتم یونگی، از همه چی، حتی جونم!"
چشم‌های خیسش رو مالید و با گریه گفت "فکر کردی نمی‌دونم دکترا گفتن ممکنه... ممکنه که تو-" صداش هر لحظه تحلیل می‌رفت و در سمت دیگه یونگی که تا الان همراهش اشک می‌ریخت نگران حالش شد.
"هوسوک؟ خوبی؟" با صدای ضعیفی که شنید، وحشت‌زده روی زانوهاش بلند شد و دستش رو محکم به در کوبید "صدام رو می‌شنوی هوسوک؟ حالت خوبه؟"
"یو.. یونگی" امگاش اون طرف از درد به گریه افتاده بود و به در چنگ می‌زد، و خودش با قلبی که حس می‌کرد تا لحظه‌ی دیگه از سینه‌اش بیرون می‌زنه دنبال راهی می‌گشت تا در رو باز بکنه.
"هوسوک به من گوش کن! می‌تونی در رو برام باز کنی؟"

دستش رو به دیوار گرفت و خودش رو جلوتر کشید. حس می‌کرد از درون تموم بدنش به سنگ تبدیل شده و در حال له شدنه، درد وحشتناکی داشت و می‌دونست که اگه مثل باقی روزها آلفاش کنارش بود، خیلی از شدت دردش کم می‌شد.
"هوسوک هر جور که شده در رو باز کن، لطفاً!"
یونگی با گریه بهش التماس می‌کرد و خودش رو از بابت کارهاش لعنت می‌کرد.
دستش رو سمت بالا دراز کرد و باوجود لرزشش سعی کرد تا کلید رو توی قفل بچرخونه و بالاخره موفق شد.
اگه تا چند ثانیه‌ی دیگه در رو دیرتر باز می‌کرد، قطعاً یونگی از نگرانی و ترس قلبش از حرکت وایمیستاد.
در رو با هول باز کرد و با پریشونی جلوی هوسوک نشست و دستش رو گرفت.
"هیشش، من اینجام آروم باش!" پهلوهاش رو نوازش کرد و دست سردش رو توی دست خودش گرفت. "هوسوک دستم رو محکم بگیر و نفس عمیق بکش"
رایحه‌اش رو آزاد کرد و با دیدن آروم گرفتن لرزش بدنش، اون رو روی دستاش بلند کرد و توی بغلش گرفت تا روی مبل بیرون از اتاق دراز بکشه.
هوسوک رو روی مبل خوابوند ولی هنوز دستش اسیر دست‌های کوچیک امگاش بود.
"بذار برات قرص بیارم"
خواست قدمی برداره که دست هوسوک محکم‌تر به لباسش چنگ زد. "نرو، بغلم کن یونگی"
لبخند کوچیکی به مظلومیتش زد و روی مبل نشست تا اون رو توی آغوشش بگیره.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora