نگاهی به صفحاتِ تمرینات حل شدهی جلوش انداخت و آهی از سر خستگی کشید. چشمهای سوزناکش رو بست و گردن خشک شدهش رو تکونی داد تا از دردِ عضلاتش کم بکنه.
بعد جمع کردن دفتر و جزوههاش، صندلی رو عقب کشید و از پشت میز بعد از چندین ساعتِ متوالی درس خوندن، بلند شد.چند هفتهی گذشته به شدت برای یونگی طاقتفرسا بود، امتحانات آخرشون رو بهخاطر بستری بودن هوسوک نتونسته بودن شرکت کنن و مجبور شدن تا با هزارجور روش و اصرار کاری کنن تا دوباره ازشون امتحان بگیرن.
این همه اضطراب و بدخوابیِ شبانه یونگی رو اذیت میکرد، و البته که امگاش هم بهخاطر حمل تولهشون اذیت میشد و شرایطِ سختی داشت.
حاضر بود نصفِ عمرش رو از دست بده، اما دیگه هیچ اتفاقی برای هوسوک و پسرشون نیفته و مجبور نباشه که اون حجم از استرس و ترس رو دوباره تجربه کنه.امگا تا ساعتِ پیش مدام به بهونههای مختلف به اتاق میاومد و روی تخت ولو میشد و با چشمهای درشتش یونگی رو تماشا میکرد، اما حالا نزدیک چند ساعتی بود که پیشش نیومده بود.
با آشفتگی از اتاق بیرون رفت و برخلافِ تصوری که از امگای پر انرژیش داشت، اون رو غرقِ خواب جلوی تلوزیون پیدا کرد.
لبخند خستهای به حالت خوابیدنِ امگای ظریفش زد و برای برداشتن پتو و بالش به سرعت سمت اتاق برگشت.بعد پوشوندن بدنش با ملحفهی سبکی، بالشت کوچیکی رو پشت گودی کمرش قرار داد و بوسهی ریزی کنار لبش کاشت.
برای آلفایی که از صبح توی محلِ کارش مشغول بود و از لحظهی برگشتش درگیر درس خوندن بود، حالا دیگه خستگی معنایی نداشت.
اون هوسوک رو کنارش داشت تا بین درس خوندن به هوای میوه آوردن برای آلفاش توی اتاق بیاد و بیهوا ببوستش، لذتِ حس کردن حرکات پسرکشون رو زیر دستهاش، و آرامشِ رایحهی لوندر امگا رو توی خونهشون داشت؛ و همهی اینها بهش یادآوری میکرد که به چه دلیلی تا الان صبوری کرده و با همهی سختیها جنگیده.
به خودش قول داده بود تا حتی اگه یک روز به آخرِ زندگیش مونده باشه، پناه امن هوسوک و پسرشون باشه؛ و لبخندِ دوبارهی امگا به ادامه دادن دلگرمش میکرد..
.
."سوک؟ نمیخوای بیدار شی یکم بغلم کنی که انرژی بگیرم؟" موهای موجدارش رو نوازش کرد و گونهی نرمش رو بوسید. "چند ساعته که چشمهات رو ندیدم سوکا. بلند شو تنبل."
تکونی خورد و چشمهای آلوده به خوابش رو از هم فاصله داد، اما دوباره سرش رو از یونگی برگردوند و زیر پتو خزید.
"بیدار شو هوسوک، اینجا کمرت اذیت میشه عزیزم." با سماجت اصرار کرد و پتو رو از روش کنار زد.
البته که جدای دلتنگیش نسبت به هوسوک، نگرانِ معدهی خالیش بود.
طبق رژیم غذاییش، باید زودتر از همیشه شامش رو میخورد و تولهشون رو گشنه نمیذاشت، اما الان چندین ساعت بود که چیزی نخورده بود و حتی خوابیدنش روی مبل هم قرار بود بعداً کمر و گردنش رو اذیت کنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPE
Fanfic𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛^ : Hug Me •✮༻ ◤𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒:" Sope ◤𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒:" Omegavers_Dram_Fantasy_Romance_Fluf ◤𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:" min arson پتو رو دور خودش پیچید و زیرش مچاله شد، میترسید! خیلی میترسید! از فکر کردن به اینکه خودش همچین تصمیمی رو گرفته و میخواد...