❚█══‌Pt.18༻

148 34 27
                                    


نگاهی به صفحاتِ تمرینات حل شده‌ی جلوش انداخت و آهی از سر خستگی کشید. چشم‌های سوزناکش رو بست و گردن خشک شده‌ش رو تکونی داد تا از دردِ عضلاتش کم بکنه.
بعد جمع کردن دفتر و جزوه‌هاش، صندلی رو عقب کشید و از پشت میز بعد از چندین ساعتِ متوالی درس خوندن، بلند شد.

چند هفته‌ی گذشته به شدت برای یونگی طاقت‌فرسا بود، امتحانات آخرشون رو به‌خاطر بستری بودن هوسوک نتونسته بودن شرکت کنن و مجبور شدن تا با هزارجور روش و اصرار کاری کنن تا دوباره ازشون امتحان بگیرن.

این همه اضطراب و بدخوابیِ شبانه یونگی رو اذیت می‌کرد، و البته که امگاش هم به‌خاطر حمل توله‌شون اذیت می‌شد و شرایطِ سختی داشت.
حاضر بود نصفِ عمرش رو از دست بده، اما دیگه هیچ اتفاقی برای هوسوک و پسرشون نیفته و مجبور نباشه که اون حجم از استرس و ترس رو دوباره تجربه کنه.

امگا تا ساعتِ پیش مدام به بهونه‌های‌ مختلف به اتاق می‌اومد و روی تخت ولو می‌شد و با چشم‌های درشتش یونگی رو تماشا می‌کرد، اما حالا نزدیک چند ساعتی بود که پیشش نیومده بود.
با آشفتگی از اتاق بیرون رفت و برخلافِ تصوری که از امگای پر انرژیش داشت، اون رو غرقِ خواب جلوی تلوزیون پیدا کرد.
لبخند خسته‌ای به حالت خوابیدنِ امگای ظریفش زد و برای برداشتن پتو و بالش به سرعت سمت اتاق برگشت.

بعد پوشوندن بدنش با ملحفه‌ی سبکی، بالشت کوچیکی رو پشت گودی کمرش قرار داد و بوسه‌ی ریزی کنار لبش کاشت.

برای آلفایی که از صبح توی محلِ کارش مشغول بود و از لحظه‌ی برگشتش درگیر درس خوندن بود، حالا دیگه خستگی معنایی نداشت.
اون هوسوک رو کنارش داشت تا بین درس خوندن به هوای میوه آوردن برای آلفاش توی اتاق بیاد و بی‌هوا ببوستش، لذتِ حس کردن حرکات پسرکشون رو زیر دست‌هاش، و آرامشِ رایحه‌ی لوندر امگا رو توی خونه‌شون داشت؛ و همه‌ی این‌ها بهش یادآوری می‌کرد که به چه دلیلی تا الان صبوری کرده و با همه‌ی سختی‌ها جنگیده.
به خودش قول داده بود تا حتی اگه یک روز به آخرِ زندگیش مونده باشه، پناه امن هوسوک و پسرشون باشه؛ و لبخندِ دوباره‌ی امگا به ادامه دادن دلگرمش می‌کرد.

.
.
.

"سوک؟ نمی‌خوای بیدار شی یکم بغلم کنی‌ که انرژی بگیرم؟" موهای موج‌دارش رو نوازش کرد و گونه‌ی نرمش رو بوسید. "چند ساعته که چشم‌هات رو ندیدم سوکا. بلند شو تنبل."

تکونی خورد و چشم‌های آلوده به خوابش رو از هم فاصله داد، اما دوباره سرش رو از یونگی برگردوند و زیر پتو خزید.
"بیدار شو هوسوک، اینجا کمرت اذیت میشه عزیزم." با سماجت اصرار کرد و پتو رو از روش کنار زد.
البته که جدای دلتنگیش نسبت به هوسوک، نگرانِ معده‌ی خالیش بود.
طبق رژیم غذاییش، باید زودتر از همیشه شامش رو می‌خورد و توله‌شون رو گشنه نمی‌ذاشت، اما الان چندین ساعت بود که چیزی نخورده بود و حتی خوابیدنش روی مبل هم قرار بود بعداً کمر و گردنش رو اذیت کنه.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEWo Geschichten leben. Entdecke jetzt