❚█══‌Pt.10༻

171 43 33
                                    


با فرستادن فیش واریزی اجاره‌ی این ماه خونه‌شون برای صاحب‌خونه، گوشیش رو توی جیبش برگردوند و سمت در خونه رفت.
توی مدتی که گذشت یونگی متوجه شد یکی از دلایل اخراج‌شدنش، دخالت پدرش و رشوه‌دادنش به رئیس اون کافه بوده.
بعد از فهمیدن این موضوع در ازای فاش نکردن راز کثیف اون مرد که فقط از پدر بودن اسم اون رو داشت، تنها یک‌ سوم از ارث بزرگی که به نامش بود رو درخواست کرد. البته فعلاً!
پس توی اولین فرصت اجاره‌ی چندین ماه رو زود‌تر پرداخت کرد و بدهی‌اش رو با صاحب‌خونه صاف کرد.

نزدیک نیمه شب بود و حدس می‌زد که هوسوک تا الان خوابش برده باشه. از اینکه مجبور بود پسر رو با این وضع توی خونه چندین ساعت تنها بذاره حس خوبی نداشت و از بابتش شرمنده بود.
رمز در رو زد و وارد خونه شد. برخلاف تصورش امگاش بیدار بود و مثل همیشه رایحه‌ی لوندرش محیط خونه رو پر کرده بود.
هوسوک روی زمین روی شکمش خوابیده بود و سرش رو روز کتابش گذاشته بود که با شنیدن صدای در، سرش رو بلند کرد و آلفا متوجه چشم‌های خواب آلودش شد.
"چقدر دیر اومدی..." سرش رو پایین انداخت و صفحه‌های کتابش رو ورق زد.
"ببخشید، امشب کافه خیلی شلوغ بود" مثل شب‌های قبل دروغ گفت، بازم مثل بقیه روزها از صبح دنبال کار گشته بود و به نتیجه‌ای نرسیده بود و بازم با دیدن خستگی چهره‌ی هوسوک و جوری که دروغ‌هاش رو باور می‌کرد، قلبش هزار تیکه شد.
"چرا هنوز نخوابیدی؟" روی زانوهاش جلوش نشست و چتری‌های ریخته‌شده‌اش رو براش از روی پیشونیش کنار زد.
"نمی‌تونستم رو درس تمرکز کنم، هر چی می‌خونم چیزی نمی‌فهمم یونگی، اگه یکم زودتر می‌اومدی می‌تونستی باهام کار کنی.." نالید و سرش رو روی بالشی که زیر دستش بود گذاشت.
"کجاش رو نمی‌فهمی قشنگم؟" کتاب رو برداشت و نگاهی بهش انداخت.
"این سوال!" با انگشتش روی صفحه زد و با مظلومیت به آلفاش نگاهی انداخت. "می‌تونی بهم یاد بدی یونگ؟"

"هوم، خیلی پیچیده نیست زود یاد می‌گیری" لبخندی زد و از جاش بلند شد، دستش رو سمت هوسوک دراز کرد و کمکش کرد تا از زمین بلند بشه.
"دیگه نبینم قندک من رو زیرت له کنی‌ها! دفعه‌ی آخرت باشه"
چند ثانیه‌ای طول کشید تا متوجه منظور یونگی بشه، مثل اینکه آلفاش از اذیت کردنش خوشش می‌اومد. هوفی کشید و سمت آشپرخونه رفت. "چیزی می‌خوری؟ گشنه‌ات نیست؟"
بعد جمع کردن کتاب‌های روی زمین، سمت آشپزخونه اومد و بعد قرار دادن وسایل هوسوک روی میز، سمتش برگشت. "هنوز‌ شام نخوردی؟"
با جواب هوسوک، اخم‌هاش رو توی هم کشید. "بهت که گفتم دیر میام، چرا چیزی نخوردی؟"
"هم میل نداشتم، هم اینکه بدون تو نمی‌تونستم چیزی بخورم" چشم‌هاش رو مالید و سمت یخچال رفت تا غذای ساده‌ای درست بکنه.
از لحاظ آشپزی مشکلی نداشتن، هر دوشون توی این مدتی که توی خوابگاه بودن وظیفه‌ی پخت غذاهای اتاقشون رو داشتن، پس می‌شد گفت که دستپخت هر دوشون به یک اندازه بی‌نقصه.
"برو بشین، من یه چیزی آماده می‌کنم" واقعاً خیلی خسته بود و حتی حال حرف زدن هم نداشت، ولی با این وجود نمی‌تونست اجازه بده که هوسوک برای امتحانش استرس بکشه و حتی کاری انجام بده، پس بهش کمک کرد تا روی صندلی بشینه و ازش خواست که اشکالاتش رو همزمان که یونگی کارش رو انجام میده ازش بپرسه.

~ᎻႮᏀ ᎷᎬ~ || SOPEHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin