թคгt 27 🤍👑🖤

457 88 23
                                    

از دید تهیونگ

انجلا: به خواهرزادم نزدیک شو تا یک تیر حرومت کنم عوضی

بقیه افراد با اسلحه وارد سوله شدن پشت سرشون ایستادن ، چین هوا ترسیده ایستاد از جیمین دور شد ، هانگ خندید انجلا برگشت سمتش

انجلا: میدونستم یک روز زهرت یکجا میریزی ، دستاشون باز کنید

هوسوک و یونگی نزدیکمون شدن دستامون باز کردن ، از روی صندلی بلند شدم

یونگی: فکر کردم تا برسیم مردین!

جین: ناراحتی بگو!؟

یونگی پوزخند زد چیزی نگفت لبخند زدم

تهیونگ: به موقع اومدین

هوسوک چشمک زد

هوسوک: وظیفه بود الفا

برگشتم سمت جیمین دستاش باز کردن دویید سمتم ، بغلش کردم دستاش دور کمرم پیچید سرم داخل گردنش بردم

تهیونگ: متاسفم عزیزم نتونستم مراقبت باشم

جیمین: همینکه الان تو اغوشتم یعنی مراقبمی الفا

لبخند زدم شاهرگش بوسیدم ازش فاصله گرفتم پلیس ها چین هوا گرفتن و دستبند زدن ، سمت هانگ رفتن که اسلحه‌اش از زیر کتش بیرون اورد خانم انجلا نشونه گرفت

نامجون: مامان!!

هانگ: تو خودتم زخم خورده‌ای انجلا!

انجلا: از این بچه ها انتقام چی میگیری!؟ تصمیماتی که پدر و مادرشون گرفتن!؟

هانگ: این جنگ عشق و قدرت

انجلا: یورا بخاطر طمع تو مرد هانگ به خودت بیا!!!!

هانگ: اگه من انتخاب میکرد هیچوقت اینجوری نمیشد ، چول هم به تو میرسید

به خانم انجلا نگاه کردم که چشمای خیسش دیدم ، برای اولین بار ضعف و تنهاییش حس میکردم

انجلا: من نمیخواست ، نمیتونستم به زور کنار خودم نگهش دارم

هانگ: درسته! حتی با یک بار همخوابی هم نتونستی

انجلا: خفه شو!

هانگ برگشت سمت من و نامجون

هانگ: اوه راستی ، شما دوتا برادرهای ناتنی هستین ، یکی ثمره‌ی یک شب همخوابی و یکی ثمره‌ی عشق جالبه نه!؟

👑คy♄คภ👑Where stories live. Discover now