թคгt 29 🤍👑🖤

485 81 27
                                    

از دید جیمین

روی زانو هام نشستم گل های سفید روی سنگ قبر خاله گذاشتم به عکس هر سه نفرشون نگاه کردم ، لبام روی هم فشوردم آروم بلند شدم کنار تهیونگ و نامجون ایستاده‌ام هر کس بهمون تسلیت میگفت ازش تشکر میکردیم ، از صبح درگیر خاکسپاری بودیم و بدنم دیگه داشت کم میوورد با حس بالا اومدن محتویات معدم عذرخواهی کردم دوییدم از جمعیت دور شدم ، سرم سمت جو خم کردم عوق زدم چیزی نخورده بودم که بالا بیارم فقط به معده و گلوم فشار میومد ، دست یکی روی شونه‌ام حس کردم سرم بالا اوردم چشمام اشک زده‌ بود تهیونگ نگران نگام کرد

تهیونگ: جیمین خوبی؟!

برگشتم سمتش به جو تکیه زدم دستاش دور کمرم حلقه کرد ، بغضی که از صبح راه گلوم بسته بود ترکید ، سرم داخل گردنش بردم هق زدم یک دستش روی سرم گذاشت موهام نوازش کرد ، با رایحه‌ی اقیانوسش کم کم آروم شدم ازم فاصله گرفت دستمال پارچه‌ایش از جیبش بیرون اورد اشکام پاک کرد دستش روی بینیم گذاشت متعجب بهش خیره شدم

تهیونگ: میخوام بینیت بگیرم!

چندش صورتم عقب بردم دستمال ازش گرفتم ، خندید نزدیکم شد پیشونیم بوسید

جیمین: بهتره رعایت کنیم مارو باهم ببینن دردسر میشه

تهیونگ: اهمیتی نمیدم

جیمین: بهتره بدی کیم تهیونگ

تهیونگ: واو اینجوری صدام میزنی حس غریبی میکنم!

لبخند زدم لباش کوتاه بوسیدم

جیمین: بهش عادت میکنی

شیطون سرم نزدیکش بردم

جیمین: فکر نمیکردم از یک کیم جدا بشم به یک کیم دیگه متصل میشم!

سرش داخل گردنم برد بینیش روی شاهرگم کشید بوسید

تهیونگ: فردا وارد رات میشم

شکه ازش فاصله گرفتم با چشمای خمارش بهم خیره بود لبخند زد

تهیونگ: تا وقتی آماده نباشی بهت دست نمیزنم

گیج نگاهش کردم با متوجه شدن منظورش دست به سینه اخم کردم

جیمین: پس با کی میخوای بگذرونیش؟!

تهیونگ: با هیچکس! معمولا این موقع خودم تو یک ویلا بیرون از شهر مخفی میکنم

چشمام از اشک پر کردم

جیمین: تو نمیخوای با من بگذرونیش!؟

شکه و ترسیده بازوهام گرفت

تهیونگ: ج.جیمین چی میگی!؟

جیمین: مگه من جفت تو نیستم؟

تهیونگ: معلومه هستی!

جیمین: پس باید راتت همراه من بگذرونی!

تهیونگ: نمیشه

ازم فاصله گرفت چشمام چرخوندم یقش گرفتم برگردوندمش سمت خودم

👑คy♄คภ👑Onde histórias criam vida. Descubra agora