թคгt 9 🤍👑🖤

492 95 24
                                    

از دید جیمین

به خودم تو اینه خیره شدم قلبم بی‌قرار بود ، از جلوی اینه کنار رفتم در اتاقم باز شد نامجون اومد داخل با دیدنم سوت زد

نامجون: زیبا شدی جیمی!

جیمین: توهم جذاب شدی

لبخند زد اما کمی بعد کلافه به اطرافش نگاه کرد

نامجون: اههه استرس دارم

جیمین: پس وای به حال روزی که واقعا بخوای ازدواج کنی!

رنگش پرید متعجب خندیدم روی مبل نشوندمش لیوان اب دادم دستش

جیمین: آروم نامی! چیزی نیست که

نامجون: یعنی چی چیزی نیست!؟ من دارم به جفتم خیانت میکنم!

بهش چشم غره رفتم لبخند غمیگن زدم

جیمین: پس من چی میگی که واضحن دارم به جفتم پشت میکنم

جدی بلند شد بغلم کرد

نامجون: همچی تموم میشه بهت قول میدم

بغضم که از اول روز تو گلوم سنگینی میکرد بازم قورت دادم ، در اتاق محکم باز شد متعجب از هم جدا شدیم خاله انجلا لبخند عمیقی زد

انجلا: چه زوج زیبایی! شما واقعا بهم میاین باید پیوند خون انجام بدین

من و نامجون شکه به هم خیره شدیم نامجون خندید به خاله نگاه کرد

نامجون: بنظرم امروز انجامش ندیم باید به هم زمان بدیم

انجلا: چرا!؟

جیمین: خاله من آمادگیش ندارم

انجلا: یعنی نمیخواید بچه دار شید!؟

چشمام درشت شد

جیمین: بچه!؟ ما هنوز خودمون بچه‌ایم!

خاله خندید

انجلا: شوخی کردم ، حق با شماست بهتون زمان میدم و مراسم پیوند خون انجام نمیدیم

نامحسوس نفسمون آسوده بیرون دادیم

جیمین: مراسم کی شروع میشه؟

انجلا: اوه یادم رفت! اومدم بهتون بگم میتونین بیاین پایین همه حضور دارن منتظر شمان منم میرم پایین

خاله با لبخند برگشت از اتاق خارج شد نامجون دستش قلاب کرد

نامجون: پرنس!؟

با لبخند سرم بالا گرفتم دستم دور بازوش پیچیدم از اتاق خارج شدیم

نامجو: اه اه فکر نمیکردم یک روز اخر تو نصیبم بشی!

بازوش نیشگون گرفتم

نامجون: اخ!

جیمین: دلتم بخواد دراز!

خندیدیم وارد سالن شدیم همه بلند شدن دست زدم به زور لبخند زدیم سمت سکو رفتیم جلوی پاپ ایستادیم

👑คy♄คภ👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora