┨دیدار غیرمنتظره├

283 30 11
                                    



کیم مینسوک با یک لبخند رضایت بخش، سرش رو تکون داد و قرارداد امضا شده رو پر کرد و با ریپلای ایمیل، تشکرش رو به مرکز تماس Nc Tech نشون داد. جونگ جه ­هیون هروقت باهم تلفنی صحبت میکردند قاطع، دوستانه و بیشتر با احترام نسبت به مینسوک برخورد میکرد و همین رفتارش هم توی ایمیل هاش هم قابل لمس بود. یک مشتری­ای که بالاخره نمیخواست مینسوک رو مجبور کنه که حرصش رو با پرکردن کود توی باغچه اش­ خالی کنه.

بعنوان مدیر متخصص مدافع مسئول برای راه حل­های جایگزین قابل اجرایی(عنوان بلندی داره که خودش هم میدونه)، رفتار های ازاردهنده و سنگین بیشتری دیده بود. مینسوک ادا و اصول ریز مشتریایی که وقتی شروع میکرد تا درباره­ی کارگرهاش با مشتری ها صحبت کنه و یا حتی عقب رفتن مشتری موقع دست دادن باهاش رو دیده بود. حتی ممکن بود بینیشون رو بگیرن و با صدای بلندی بگن که مینسوک و تیمش باید بخاطر کار کردن برای اونا، متشکر هم باشند.

مینسوک بخاطر افکارش هوفی کشید. انگار که، شرکت، موسسات و یا شهروندهای عادی میتونستند بدون کارگرهای پردازش و جمع اوری ضایعات به زندگی روزمره­اشون ادامه بدند!

هرچند شرکت Nc Tech دربرابر همکاری و درخواست هایی که از کمپانی اونا داشت، خیلی مشتاق و پاسخگو بود. پس مینسوک برای اخرهفته اش برنامه ریخته بود تا به گیاه­هاش برسه.

برای امشب، تمام فایل ها رو ذخیره کرد و کامپیوترش رو خاموش کرد، و قبل قفل کردن در نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن بشه چیزی رو جا نذاشته. از راهرو رد شد و توی سالن استراحت ایستاد. محوطه­ ی اتاق ضایعات گیاهی، اشپزخونه ای کوچیک، و چندتا صندلی مخمل کشی شده و نورهای تند فلئورسنت داشت. مینسوک انعکاس چراغ ها روی دیوارهای خالی رو دوست نداشت، اما بیشتر اوقات همکارش و فنجان دوم قهوه اش رو اینجا پیدا میکرد.

هرچند، وقتی یشینگ رو توی سالن ندید تعجب کرد. نبودن یشینگ توی سالن با توجه به این که دوست موفندقی اش بیشتر از اتاقش، توی سالن استراحت کار میکرد، طوری که بقیه به شوخی میگفتن اونجا اتاق کار دوم یشینگ محسوب میشد، کمی عجیب بود. یشینگ بیشتر اوقات تا دیروقت روی فهرست گزارش ها یا شغل دوم مرموزش که همیشه مینسوک رو وقتی سعی میکرد ازش سردربیاره، دست به سر میکرد، کار میکرد. انگار یشینگ نیازی نداشت بخوابه، نیازی نداشت قهوه بخوره و همیشه تلفنش رو جواب میداد طوری که مهم نبود مینسوک چه ساعتی بهش زنگ بزنه و دائما مهربونی و بخشندگی از وجودش ساطع میشد.

هروقت که یشینگ به غرغر و گله های مینسوک گوش میداد یا هرکجا که باید با مشتری­های ناراضی سر و کله میزدشبیه یه فرشته برخورد میکرد. درست وقتی که لبخند چال دارش صورتش رو روشن میکرد، حتی سرسخت ترین مشتری هم،‌ نرم میشد. یاداوری های ملایم مینسوک وقتی دوستش رو میدید جمله هایی مثل خوب بخواب، صبحونه بخور، غذا بخور بود که همیشه از اتوماتیک وار از دهن مینسوک بیرون میپرید و مینسوک نمیتونست جلوی دهنش رو بگیره که چیزی نگه. قرار نبود اونطوری جدی اهمیت بده یا غر بزنه. حتی بیشتر از یکبار بخاطر اینکارش عذرخواهی کرده بود اما یشینگ سرش رو تکون میداد و میگفت لازم نیست بخاطر نشون دادن نگرانیش، عذرخواهی کنه.

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Where stories live. Discover now