قسمت هفتم
برادرش با عجله کت مورد علاقه اش رو که یه کت چرمی کلاب جودو بود رو پوشید و کفشاشو پا زد.
-من دارم میرم!
-نرو، مینوو. مگه هنوز تکالیفت نمونده که باید انجامش بدی؟
-میتونم وقتی برگشتم انجامش بدم. مهلتش تا پس فرداست.
-و تو روز قبلش تکالیف بیشتری میگیری که میشه فردا! بهتره اگه میتونی زودتر اینو تموم کنی.
-خب، نمیتونم، چون دارم میرم بیرون با دوستام خوش بگذرونم.
مینسوک درحالی که وسط راهرو وایستاده بود اهی کشید نمیخواست برادرش نگران بشه اما اون لیاقت اینو داشت که دلیل واقعی ای که مینسوک بی میل بود که بذاره امشب برای خوشگذروندن بیرون بره رو بدونه. و... یه حس قطعی از ترس و وحشت که خیلی قوی و اشنا بود داشت توی شکمش میجوشید.
-من نمیخوام بری بیرون چون همین اواخر گزارش هایی از ادم های شیطان صفت و رذلی زیاد شده که همینطوری میچرخن و بچه هایی توی سن تو هستن رو میکشن.
-من بچه نیستم.
-تو بچه کسی هستی، و مامان و بابا بهم گفتن که مراقبت باشم. مین وو، اونا نگرانن که چقدر اغلب اوقات بیرون میری و چجوری این (دوستای) تو ممکنه که...
-نه! اونا ممکن نیست هیچ کاری کنن. هرچیزی که تو، مامان یا بابا فکر میکنین درست نیست! خداا...نمیتونی تو هم خفن باشی و اینو ازشون مخفی کنی؟
-این خفن بودن نیست که بری مخفیانه بنوشی و ماشینای بقیه رو خط بندازی یا بهشون صدمه بزنی!
چشمای مینوو گرد شد: چجوری میدونی....
-من دیشب کلاس فوق برنامه داشتم. یه هفته قبل، من توی ماشینم بودم و چی دیدم؟؟ برادرم رو که با رفیقای شورشی و هنجار شکن الکلیش داشت بطری نوشیدنی رو تو ماشین بقیه دانش اموزا که توی پارکینگ دانشگاه پارک شده بود میشکست!
-از کی کلاسای شبانه داری؟ تو همونی نبودی که همیشه میگفت شب چیز خطرناکیه؟
کلمات برادرش با تمسخر شدیدی از دهنش بیرون پرت میشد اما مینسوک صاف ایستاد و از نگاهش دوری کرد.
-من کلاسمو تغییر دادم تا بتونم بیام و از تمرین جودو برت دارم. موضوعو عوض نکن مینوو!
مینسوک با عجله سمت جلو خیز برداشت و در نیمه باز رو با کمرش بست و قفلش کرد.
-هیونگ!
-تا اطلاع ثانوی اجازه نداری امشب یا هروقت دیگه ای این خونه رو بعد از ساعت نه ترک کنی!
-چی؟ داری ساعت خاموشی میدی؟
-بله برای امنیت تو.
-نمیتونی جلوی منو بگیری.
أنت تقرأ
The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]
خيال (فانتازيا)کیم مینسوک با کار کردن توی شرکت ضایعات و چرخ دنده¬ی مفیدی توی جامعه بودن-طوری که انگار منتظر بود تا روزی بمیره و تقاص گناهانش رو بده- مشکلی نداشت اما وقتی هاله¬ی قدرتمندی از پشت بهش برخورد کرد، وقتی گربه¬ی زخمی¬ای که به خونه برده بود یه شیطان مغرور...