┨بهای به چالش کشیدن کای├

35 11 9
                                    

قسمت سیزدهم

کای با دیدن جیغ خفه ی مینسوک که توی گلوش گیر کرد و بعدش، اینکهچطور اون انسان کوچولو با تمام توانش سریع دوید تا یسری وسایل تمیز کاری بیاره خندید.

مینسوک قسمتای شکسته رو با خاک انداز جمع کرد و کای متوجه شد که مینسوک جارو رو روی خون­های ریخته روی سرامیک­ها نمیکشید. دوباره به نفس حبس شده انسان خندید و درست وقتی خون­های ریخته شده به خاکستر تبدیل شد، ‌سرفه کوتاهی کرد.

با درآوردن اکسسوری های ناخواسته(ابپاشی که براش به حکم کلاه شده بود)، به مینسوک کمک کرد تا قسمتای شکسته گلدون رو توی سطل اشغالی که موقع پرسه زدنش توی خونه، گوشه اشپزخونه دیده بود بریزه. خونه کمی دنج با استایل نیمه سنتی بود. یجورایی اونو یاد ماموریتش که باید اون سوکوبوسی که برای اون مشاور پیر چوسان کار میکرد رو میکشت، مینداخت. عطر مینسوک و چن تنها توی حال به مشامش میخورد که باعث میشد کای تعجب کنه چه اتفاقی برای بقیه اتاق ها افتاده بود که زیاد بهش رفت و امد نکرده بودن.

-تو مطمئنی که خوبی؟

مینسوک بازوی کای رو گرفت و نگاهی بهش انداخت و همین باعث شد کای برای لحظه­ای بهش خیره بشه. دستی که روی پوستش کشیده میشد، گرم و نرم بود و اون میتونست بگه که مینسوک حتی بعد از اون نفس راحتی که کشیده بود هم نفسشو حبس کرده بود.

-تو باغ من مراقب باش. ممکنه زخمی بشی یا به یکی از گیاهای من آسیب بزنی.

-اه.باشه.

اون کلمه چی بود؟..اوه!

-..متاسفم.

انسان قبل از عقب کشیدن دستش با حالتی که پر از تعجب بود،‌ لبخندی زد و کای دیدن اون لبخند لثه­ای رو دوست داشت. اونا به پذیرایی برگشتن، جایی که لونا همین الانش هم جغد کوچولو رو بیدار کرده بود و داشت با تن ارومی در حد هیس هیس کردن باهاش صحبت میکرد. کای متوجه اسم یشینگ شد و دید که پرنده کمی تکون خورد و سرش رو چرخوند، انگار دنبال یشینگ میگشت. وقتی لونا بهش گفت که اون اینجا نیست، جغد توی خودش فرو رفت و سمت لونا چرخید.

جالب بود!

-اسمش مینرواست و گفت که فرمانده اونمایک ازش خواسته پیامی درباره بعضی از روح های گمشده به یکی از فرشته ها توی شهر شمالی این منطقه برسونه. مینروا با جادوی یخ زخمی شده، پیامشو گم کرده و توی یه پورتال پرت شده و بعد هم سر از فروشگاه دراورده، و وقتی همون هاله رو حس کرده معلوم شد که بجاش با مینسوک برخورد داشته.

جغد تا شونه انسان بالا رفت و نوک­های کوچیکی به شونه­اش زد و بعد صورتش رو به صورت انسان مالید. همونطور که مینسوک و لونا کمی پرنده رو ناز و نوازش کردن، چن چشماشو چرخوند و کای هم مچشو مالید، درست جایی که اگه الان توی یه ماموریت قتل میبود، ‌دستکش­هاش تا اون قسمت مچ دستشو میپوشوند. کسی که پیام رو دزدیده بود باید هایونگ میبود-همون هاله یخی که مینروا، به جای اون مجرم با مینسوک اشتباه گرفته بودش- که یعنی هایونگ دیگه ضعیف نبود. اون از پیش بینی یشینگ زودتر ریکاوری پیدا کرده بود و کای تو دلش میخواست یشینگ اینجا باشه که بهش بگه(منکه بهت گفته بودم!) اما چون فقط میتونست بفهمه که یشینگ نمیخواست این رو به مینسوک بگه، حالا کای کسی بود که میتونست همچین حقیقتی رو بیان کنه و اگه یشینگ هم انسان مقابلشون رو انالیز کرده بود، همونطوری که کای پیش بینی کرده بود باید عمل میکرد.

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Where stories live. Discover now