قسمت یازدهم
مینسوک رسما با بیرون پریدن از تختش بیدار شد. یه عادت بیدار شدن صبح زود که بخاطر شغلش پیدا کرده بود، داشت شکوفه های درخشان درخت انگور پیچ خورده شیپوری اش رو تماشا میکرد که تلفنش با پیامی به صدا دراومد. لوهان پیام داده بود و درباره کارای کاغذی و باغبانی و کلاساش غرغر صبحگاهی کرده بود و بعدش تصمیم گرفته بود که بجای سر و کله زدن با کتابای تکست بوک و تخصصی بیاد مینسوک رو سوار کنه تا برن فروشگاه و کمی وقت بگذرونن و این براش گزینه بهتری محسوب میشد؟
با یه بلهی خوشحال جواب لوهان رو داد و با فکر گذروندن یه عصر دلپذیر با لوهان روز رو شروع کرد. دندوناش رو مسواک زده بود و داشت صبحونه درست میکرد که یه حضور جرقه دار رو پشت سرش حس کرد. چرخید و همین باعث سوسو زدن رگه ای از تعجب روی صورت چن شد، بعد چن لبخند زد، تقریبا کمی شیرین اما بیشتر یواشکی و موذی و بعد از روی شونه مینسوک سرک کشید.
هیچکدوم چیزی نگفتن، اما مینسوک وقتی برنج سرخ شده اش رو هم زد، چنگش دور کفگیرش محکم تر شد. انقدر نگاه خیره شیطان به غذا شعله ور بود که مینسوک فکر کرد شاید باید زیر گاز رو خاموش میکرد و اجازه میداد نگاه خیره شیطان منبع گرمایی برای پخت غذا باشه.
مینسوک قبل از اینکه برگرده با شیطان پرسشگر و کنجکاو روبرو بشه، اینبار با تعداد دونههای بیش از حد معمول برنجی که اطراف گاز ریخت موفق شد غذاش رو به ظرفی منتقل کنه و سهمی برای خودش جداکنه. به کشوی ظروف چنگ انداخت و درحالی که به قاشق و چنگال و چوب های غذاخوری نگاه میکرد و خودشو سرگرم میکرد موفق شد شجاعتشو جمع کنه تا بپرسه.
-یه کاسه میخوای؟
قاشقی برداشت چون بیش از حد معمول انتخاب ظرف و قاشق رو طولش داده بود و بعد برگشت و به پشت سرش نگاه خیره ای انداخت. هرچند صورت چن بیخیال بود.
-یه کاسه؟ تو میخوای همراهت غذا بخورم؟
-من فقط داشتم پیشنهاد میدادم چون داشتی سعی میکردی با نگاه خیره ات برنجا رو قورت بدی، شاید بخوای اینبار با شکمت بخوریشون.
بعد چن خرخری کرد و مینسوک حس کرد اضطرابی که متوجه نشده بود توی بدنش جمع شده بود ازاد شد.
-چون فقط یبار همراهت غذا خوردم این معنی رو نمیده که قراره هرچیز کوچولوی که اتیش میزنی رو هم بخورم!
-این اولین چیزیه که تو از دستپخت من میچشی که البته اتیش هم خورده بهش. یه رول سوشی که اصلا پخته شده حساب نمیشه. بعلاوه من اون سوشی رو درست نکردم. مزه چیزای پخته شده و خام کاملا متفاوته. و اشپزی من اونقدرام بد نیست.
حالت بیخیال چن تبدیل به چشمای تیز و تنگی شد که داشت مینسوک رو میسنجید.
-البته، تو گفته بودی که دست پخت خودت خوبه. تو به خاطر تلاشی که برای پختنش کردی داری حق به جانب نظر میدی.
YOU ARE READING
The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]
Fantasyکیم مینسوک با کار کردن توی شرکت ضایعات و چرخ دنده¬ی مفیدی توی جامعه بودن-طوری که انگار منتظر بود تا روزی بمیره و تقاص گناهانش رو بده- مشکلی نداشت اما وقتی هاله¬ی قدرتمندی از پشت بهش برخورد کرد، وقتی گربه¬ی زخمی¬ای که به خونه برده بود یه شیطان مغرور...