┨اون سرِپورتال لعنتی به اینجا میرسید؟├

17 7 4
                                    

قسمت پانزدهم

مینسوک خم شد و انگشتای یشینگ رو که ریتم مضطربی گرفته بود نوازش داد. یکم دیگه میگذشت مینسوک مطمئن میشد که پوست سرانگشتای دوستش میرفت و یه فرورفتگی دائمی سر انگشتاش بوجود میومد.

-راه بهتری برای تست ساخت سد دفاعیت نیست که میخوای چن یه گلوله اذرخش سمتت پرت کنه؟؟

-البته، که هست، و احتمال اینکه توسط یه ونیر خورده بشه هم اصلا وجود نداره.

یشینگ نگاه تندی به کای انداخت و اهی کشید.

-اوه، اره، درسته. اما اگه قرار باشه هیلت کنم، تو از پورتال غیرعادی رد نمیشی! ما یه راه دیگه براش پیدا میکنیم.

مینسوک سری تکون داد و توی ذهنش نگه داشت که به مزرعه گوسفندداری زنگ بزنه و حتما یه وقت رزرو کنه. ضربه­ای به شونه یشینگ کوبید. افتاب امروز یکم کمتر گرم بود، پس اون، مینروا، یشینگ، دی.او، کای و چن دور هم توی یه زمینای خالی کمپوست موقع ناهار جمع شده بودن، دقیقا وقتی بود که هیچ کارمندی حتی گذرش به اونجا نمیفتاد که ببینه مدیر متخصص اجراییشون توسط یه اذرخش هدف قرار گرفته میشد.

یشینگ رسما نگرانیش رو با مینروایی که روی شونه­اش نشسته بود تقسیم کرده بود، دی.او با کمی فاصله نگاهشون میکرد و شبیه سیستم محافظتی بود که اگه کسی اومد بهشون خبر بده و کای روی یه پاش تکیه زده بود و دست به سینه ایستاده بود. چن کمی دورتر بود، داشت دستاشو کشت میداد و انگشتاشو میشکوند ( بعلاوه گردنش که چرخشی بهش میداد) اماده حمله میشد.

-اینو شنیدی چن؟ اگه سعی کن انسانمون رو جزغاله کنی برمیگردیم سر خونه اول، پس مراقب باش.

کای اونقدر بلند داد نزده بود که صداش شنیده بشه اما مینسوک دید که چن با ازردگی چشماشو تکون داد. اون چیزی در جواب گفت که هر سه فرشته پشت سرش واکنش نشون دادن- یکی با پوت کردن، یکی با تنگ کردن چشماش و یا شایدم بالا انداختن ابرو.

-چیه، ترجیح میدین من سمت اون ادم چاقو پرت کنم؟ شما کسایی هستین که شبیه وزغی که تف-سمی پرت میکنه دارید شک انسانا رو انگولک میکنین پس اره. اگه یه مبارزه نزدیک بود، پس اونطوری تستش میکردم اما نیست. من اونجام که ازش دربرابر هرچیزی تیغ یا پنجه داری محافظت کنم.

مینسوک نمیدونست که واقعا دلش میخواست ادامه مکالمه اون دوتا شیطان رو بشنوه یا نه، اون حس کرد انگشتی سیخونک وار به شونه­ اش خورد، دی.او هنوز چشماشو سمت کای و چن تنگ کرده بود اما کلماتش مینسوک رو مخاطب قرار داد.

-چن چطوری بهت یاد داده که یه سپر یا سد درست کنی؟

-در واقع، اون واقعا بهم چیز خاصی یاد نداده.

سر دی.او سمتش چرخید و چشماش کمی گشاد شد. دستای یشینگ سمت سرش رفت و صدایی شبیه جیغ پنیک کرده ای شنید.

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora