┨تلاشِ بیشتر برای فهمیدن ذهن عجیب کیم مینسوک├

27 9 7
                                    

قسمت چهاردهم

مینسوک وقتی قبل از اینکه بجای هاله یخ از دستش خورده یخ بیرون بزنه(جادو نه، البته با اصرار چن)، بطرز بدی تکه های یخ منفجر شده و خورد شده بیرون زد، ازرده غرغری کرد. چن پشت سرش از خنده منفجر شد و مینسوک سمتش چرخید تا نگاه بدی بهش بندازه.

-خوشحالم میبینم کلافگی من برات خنده داره.

-البته که هست.

دوباره غرغری کرد و سمت بالش کهنه ای که از ته کمدش بیرون کشیده بود تا بعنوان عروسک تمرینی ازش استفاده کنه، چرخید. چن بطرز عجیبی تصویر یه موجود جهنمی رو روش کشیده بود، با اون سایه زیر بال­های چرمی خفاشیش و پوزه نازک یه پستاندار که از گردن اس شکلش آویزون بود و با بدن فلس مانند خزنده ایش بیشتر شبیه یه اژدهای کمودوی پف کرده بود.

حالا درحالی که مینسوک سعی داشت تا چیزی از دستاش بیرون بزنه اون موجود هم از روی صندلی افتاب گیر چمنی قدیمی داشت نگاهش میکرد. قبل از شروع اینکار، سعی کرده بود هاله­ اش رو حس کنه اما بلوک یخ انقدر محکم بهم و سرجاش چسبیده بود که نمیشد تکونش داد. چن بهش گفته بود تا از قدرتی که حسش میکنه استفاده کنه و اونو در طی بازجذب تغییر بده، درست مثل دفعه قبل، برای همین مینسوک تلاش کرده بود و کاملا مطمئن بود که اگه همسایه­ای نزدیکش داشت، اونا به درش میکوبیدن و ازش میخواستن تا از درآوردن ادای غول­ ها (مخصوصا اون صداهایی که با دهنش درست میکرد) دست بکشه.

و البته، اون شیطان تمام مدت بهش خندیده بود.

شیطان فقط یه توصیه ­ای -اوه-باشه-یکم کمک­کننده بهش کرده بود که -فقط به اون یخ جامد دستور بده- و ازون موقع به بعد کاری جز مسخره کردنش یا بازی با اون چوب پرداری که مینسوک برای گربه­اش خریده بود، نکرده بود. مینسوک دوست نداشتن عصبانیتشو بروز بده و این براش قابل قبول نبود-اون معمولا تجربه هرجور سر و کله زدنی با خشم رو داشت، مخصوصا از طرف مشتری­ های گستاخش- اما اینبار واقعا میخواست ندید بگیره و یه استثناء قائل بشه تا بتونه اون اسباب بازی گربه رو که رو عصابش رفته بود، از دستش بگیره و از بالکن بیرون پرتش کنه.

وقتی گلوش از خشکی شروع به خارش کرد، وقفه­ ای داد تا اب بنوشه. نگاهی به درخت ویستریاش انداخت و بعد درونی بخاطر لونه کوچولویی که مینروا روی شاخه اش ساخته بود ذوق کرد، تنها منبع شادیش توی اون لحظه همون بود. هیچ درخت قطورتری نداشت که مینروا بتونه روش لونه بسازه پس کمک کرده بود تا یسری برگ از قسمتای جوون تر پایین گیاها جمع کنه و بعد با یه نگهدارنده پلاستیکی برای قسمت بالاش حفاظ درست کرده بود.‌ بعد از سپیده دم، مینروا بیدار میشد و مینسوک هردوشون رو با گپ زدن کوچولویی سرگرم میکرد و بهترین تلاشش رو میکرد تا جادوی یخی که توی مینروا گیر کرده بود رو بیرون بکشه.

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz