┨کنجکاوی ممنوع├

21 5 7
                                    

قسمت بیست و یکم

چن یکبار دیگه نگاهی به گوشیش انداخت و سمت راست پیچید، بین خیابون ها با سرعت نور حرکت میکرد. اهمیتی نمیداد که انسان ها میترسیدند یا شروع به عکس گرفتن ازش می کردند. تنها چیزی که تو سرش بود این بود که کای رو توی یه ایستگاه قطار رندوم توی شهر پیدا کنه.

با دیدن تابلوی علائم، قدم هاش رو کوتاه تر کرد و پاشنه ی پاش رو محکم به زمین کشید تا سرعتش رو کم کنه. هاله اش رو عقب کشید و اون جرقه های باقی مونده رو از بین برد و سمت ایستگاه خیز برداشت. چند انسان از سر راهش خودشونو کنار کشیدن و چن به دنبال بوی کای از بین اونا دوید و ردشون کرد. خیلی هم خوب بود چون نمیخواست وقتی اونا رو بزور کنار می زد بشنوه که ناله میکنن.

کای گوشه ای روی نیمکتی نشسته بود، سرش رو به ستون فلزی کنارش تکیه داده بود و چشماش از شدت درد نیمه باز بود. حتی نگاه نکرد ببینه چی جلوش ایستاد. هاله اش پخش شده بود اما حضور کمرنگی ازش رو اطرافش حس می کرد. چن خرناسی به وضع کای کشید.

-کای.

هم تیمی اش چشماش رو باز کرد و سرش رو بلند کرد. دستشو بلند کرد و به ژاکت چن چنگ انداخت و محکم توی مشتش گرفت.

-تو واقعی هستی!

-البته که واقعی ام! چی شده؟

-من به یشینگ پیامک دادمـ....

-و اونم به من زنگ زد تا بیام دنبالت. اون مراقبت مینسوکه.

چن بلندش کرد و گوشه ای بردشون تا بتونه پورتالی به جهنم باز کنه. وقتی داخل پورتال قدم برداشت کای اونو عقب کشید.

-چرا ازم نمی پرسی؟

-اول جهنم. بعدش حرف می زنیم.

-نه!

کای فریاد زد و چن رو چرخوند و از شونه هاش به دیوار پشت سرشون کوبید. به سختی قدرت توی مشتش داشت اما چن سنگینی رو توی انگشتای لرزونش حس می کرد.

-چرا نمیپرسی که چرا فقط خودمو به جهنم تلپورت نکردم؟؟ یشینگ اینکارو کرد!

-تو با جادو مسوم شدی کای! باید اول اونو درست کنیم.

-چن چی رو داری بهم نمی گي؟ تو و فرمانده سوهو چی رو بهم نمی گید؟ چرا هاله من انقدر ضعیفه؟

چن از چنگ کای خودشو بیرون کشید و اونو توی پورتال هل داد و پورتال رو سمت خونه خودش هدایت کرد. هردو روی قالیچه پذیرایی فرود اومدند و چن روی پاهایش بلند شد درحالی که چن با ناله و درد سعی داشت تکون بخوره. تنها شخص با المنت زمینی که میتونست کای رو ببره پیشش توی یه ماموریت توی روسیه بود. شاید فرمانده اش کمی عصاره باقی مونده مثل کاری که با مینسوک کرد داشت؟ اما اگه کای الان درباره هاله اش سوال می پرسید....

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Sep 25 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt