┨اتفاقات عجیب لعنتی├

43 16 2
                                    

قسمت سوم

مینسوک برای دلیلی که یشینگ سر­به ­سرش گذاشته بود عصبی نبود. فقط به سادگی خیلی وقت بود بیرون رفتنِ غیرکاری نداشت.

لوهان اصرار کرده بود دنبالش بیاد و برش داره، پس مینسوک کمی جلوتر از محوطه ­ی خونه اش منتظر بود. یکم ظالمانه بود کسی که توی این منطقه جدید اومده بود رو مجبور کنه تا جلوی خونه ­اش بیاد.

گربه­ رو چک کرده بود و بانداژش رو عوض کرده بود و بطرز عجیبی از دیدن اینکه پوست جدید داشت روی زخم شکل میگرفت خوشحال و راضی بود. حتی با اینکه زیاد درباره­ی بیولوژی حیوونا نمیدونست، اما میتونست روی پولش شرط ببنده که گربه­ ها انقدر زود بهبود پیدا نمیکردن. مونده بود که این گربه خاص بود یا نه، مثل همون زنی که توی روزنامه خبرش رو خونده بود که سلول هاش هیچوقت نمیمرد.

هرچند دلش نمیخواست کسی پیشی کوچولوش رو ازش بگیره. طی هفته­ی گذشته، توپ خز کوچولو حتی بدون اینکه کاری انجام بده اروم وارد قلبش شده بود. اولش، برای خودش دلیل منطقی آورده بود که گربه نیاز به توجه پزشکی و مراقبت بهداشتی داره، پس البته که باید نگهش میداشت. حالا بهش وابسته شده بود و مینسوک وقتی باید گربه رو ازاد میکرد، انتظار فاز افسردگیش رو داشت. آهی کشید، با بوقی که افکارش رو پاره کرد تقریبا چندقدمی عقب پرید.

مرسدس لوهان جلوش ایستاد و بعد دستی براش تکون داد.

-مینسوک! خوشحالم دوباره میبینمت.

-منم همینطور!

مینسوک سوار ماشین شد و فروتنانه تعریف کرد: داخل ماشین مثل بیرونش خیلی خوبه.

پروفسور خندید و ماشین رو سمت دانشگاهsm راه انداخت.

-خب، من یکم پول دارم و هرچند عاقلانه خرجش میکنم مثل خرید این تا اینکه وسیله نقیله دوستدار محیط زیست که منبع سوختش هم الکتریسته اورژانسی هست بگیرم. برای همینه که اونا فقط یذره خوبن اما باز هنوزم گازوئیل مصرف میکنن و منابعی که برای تولید الکتریسیته استفاده میشه تا باتری درست بشه بازم ضرر خودشو داره.

-تو درباره­ی راز­های کثیف مرتبط با الکتریسیته میدونی؟

-البته این شغل منه که بدونم!

و از اونجا بحث پرشوری درباره­ی فواید و معایب بین منابع انرژی شکل گرفت و لوهان پای مقالات تحقیقی که خونده بود رو وسط کشید و مینسوک درباره­ی چیزی که توی خبرا دیده بود گفت.

از وقتی که وارد مغازه­ی بستنی فروشی شدن، مینسوک به وضوح دید که حالت عدالت­طلب لوهانِ عصبی شده با پره­ های بینی که از حرص باز و بسته میشد و میتونست ازش اتیش بیرون بزنه (توی این حالت شبیه سن خودش دیده میشد) به حالت هیجانی که چشماش بطور بانمکی بزرگ شده بود (چشماش تقریبا نصف صورتش رو پر کرده بود) تغییر کرد.

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Место, где живут истории. Откройте их для себя