┨بیشتر حرف زدن و بحث کردن هم عواقبی داره├

32 7 82
                                    

قسمت نوزدهم

مینسوک به صندلیش تکیه زد و دستی لای موهاش کشید. ایمیل جلوش یکی از مشکلاتش بود و یکی دیگه هم توی ذهنش بود. هوریزن مال میتونست جدا بره تا خورشید پرواز کنه و مینسوک اصلا بهش اهمیت نده اما باید اهمیت میداد چون این شغلش بعنوان نماینده جایگزین راه­حل­های دفع پسماند بود-حتی اگه( استیو، رابین، اوری که مینسوک شک داشت که اصلا ادمای واقعی باشن) یبار دیگه سعی داشتن با روش خودشون از نرخ کمیسیون پایین شرکت شکایت کنن و حالا داشتن جلسات و تماسای تلفنی رو به تعویق مینداختن، هرچند این مشکل تو حیطه کار مینسوک بود.

مشکلی که توی ذهنش بود مربوط به دنیای سوپرنچرال­ها بود. یشینگ بهش گفته بود کای و دی.او دارن میرن تا مسیر اصلی مینروا رو دنبال کنن و مینسوک نمیدونست که امیدوار باشه سفرشون به جوژو بی­خطر باشه یا امیدوار باشه که یسری اثر از هایونگ پیدا کنن. اون حدس میرد که بازم اونا میتونستن بدون درگیر خطر شدن، چیزی پیدا کنن.

دستشو دوباره لای موهاش کشید، مینسوک نگاهی به کامپیوترش انداخت و از گوشه چشمش دید چشمایی بهش خیره شده بود. کمی جاخورد و چن ابرویی بالا انداخت.

-اینکارو بخاطر کار داری انجام میدی یا بخاطر کای و دی.او و همکاری دوتاییشون؟

-اه. هردو.

-خب نکن.(منظورش دست کشیدن توی موهاشه). هرچی که پیدا کنن گزارشش میدن و بعدش میفهمی.

-اینو میدونم. من فقط نگرانم.

-چرا؟ اونا هردو شیطانای قوی­ای هستن.

سرشو بالا اورد و دنبال کلمات گشت: میدونم. فقط اینطوریه که بازم نگرانشونم چون نمیخوام اتفاقی بدی براشون بیفته.

-اونا شیطانن.

چن دوباره با صدای بلندی گفت اما بعد سرجاش فرو رفت و دست به سینه شد و اهی کشید.

-خیلی طول میکشه تا یه شیطان رو بکشی چه برسه دوتاشون، اونم به قدرتمندی کای و دی.او رو، پس اونکارو نکن و تمومش کن. موهات میریزه و تو هنوز یه شیطان کامل نیستی پس ممکنه دوباره موهات درنیاد.

مینسوک متوقف شد، دستش نیمه لای موهاش بود و بخاطر اون کلمات تکون خورد. اون از پرسیدن این سوال که با پیشروی علامت پروکسی و پیشرفته شدنش چه اتفاقی میفتاد دوری کرده بود چون همیشه ترس لبه­های ذهنش سوسو میزد.

یشینگ ازش پرسیده بود که مشکلی با یه شیطان کامل شدن نداشت و مینسوک جواب واضحی براش نداشت. نگاهی به چن که داشت با چندتا از پاک کن و خودکارای میزش بازی میکرد انداخت و بعد نفسی کشید و کمی شجاعتش رو جمع کرد.

-چجوریه؟ یه شیطان بودن؟

چن ابرویی براش بالا انداخت اما نگاهش وقتی بهش خیره شد صاف و مستقیم بود.

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Where stories live. Discover now