┨نگرانی یک دوست├

48 15 0
                                    

قسمت دوم

کمر مینسوک داشت میکشتش.

جایی بین کتفاش، یه درد تیزی شدید(هرنوع درد قابل تصوری که میشد حس کرد) داشت توی اون قسمت ضربان میزد.

دیشب همونجا حس سرمازدگی نکرده بود؟

اگه اتفاقات دیشب واقعا اتفاق افتاده بود چی؟!

وقتی بیقرار غرغری کرد و سمت سالن پذیرایی رفت، پیشی کوچولوی دیشب هنوز پتوپیچ خواب بود پس این یعنی،‌ سرمازدگی پشتش، بالاآوردن توی خیابون و گربه­ی درحال خونریزی قطعا بخشی از یه رویا یا توهم نبود.

خیـــلی هم عالی.

درحالی که آه میکشید، مینسوک اول برای دوش گرفتن رفت. احساس یخ زدن داشت. وقتی پایین رو نگاه کرد، متوجه شد جایی که پیشی رو بغل کرده بود و نگه داشت بود، با خون، رنگ گرفته بود. شیرآب رو باز کرد و اجازه داد آب گرم اول پشتش، جایی که بشدت درد میکرد رو خیس کنه. درد برای مدت کمی، کمتر شد. حداقل اونقدر از نظر زمان کافی بود که بدون اینکه بخواد هردوثانیه بخاطر درد نق­ نق کنه، بتونه لباس عوض کنه و قهوه درست کنه.

وقتی چیزی برای خوردن گرم کرد-نودل و سوپ اماده از اخرهفته­ ی قبلی-نگاهی به مهمون کوچولوی توی پذیرایی انداخت. حدس میزد خیلی زود باید اون رو پیش یه دامپزشک میبرد. میتونستن وقتی بیهوش بود، معاینه اش کنن؟ یا شاید باید صبر میکرد چون گربه خودش خودبه­ خود درمان شده بود؟

بهرحال، مینسوک هنوز فکر میکرد این چیز عجیبی بود. یادش افتاد الان باید بانداژ رو عوض میکرد چون احتمالا بعدا وقت نمیکرد، جعبه­ ی کمک های اولیه رو سمت خودش کشید و خیلی اروم بانداژ رو عوض کرد.

کوچولو هنوز خواب بود و حالا که ذهن مینسوک اشفته نبود و درست کار میکرد، نگاه بهتری به گربه انداخت. خز مشکیش در واقع هایلایت های ریزی از تارهای طلایی مواج داشت که سر دمش هم همینطوری بود. حدس میزد گربه، نر باشه اما فقط با نگاه کردن نمیتونست جنسیتش رو حدس بزنه.

فقط کمی درباره حیون­ های خونگی یا اینکه چطور ازشون مراقبت کنه، میدونست. خانواده­ اش هیچوقت اهل داشتن حیوون خونگی نبودن. مینسوک افکارش رو کنار زد و برگشت تا غذاش رو اماده کنه. همونطور که غذای خودش رو میخورد، یه سرچ سریعی برای پیداکردن جایگزین غذای گربه کرد و سرگرم خوندن حقایقی درباره­ی گربه­ ها شد. وقتی نگاهش شانسی به ساعت افتاد، فهمید که قطعا برای کارش دیر میرسید. بقیه نودلش رو سریع هورت کشید و ظرفش رو توی سینک پرت کرد و سمت در پرواز کرد.

هرچند تونست خیلی دقیقه نودی، به­ موقع سرکارش برسه و نفس عمیقی بکشه. با ثبت بی­ نقص تایم­ ورودش، نفس راحتی کشید و بعد به سمت سالن استراحت راه افتاد تا یشینگ رو ببینه. هرچند دوستش اونجا نبود و این باعث شد مینسوک فکر کنه که بازم چیزی سرکارش براش اتفاق افتاده یا نه؟

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Onde histórias criam vida. Descubra agora