قسمت دوازدهم
مینسوک به جایی که همراهِ مخفی لوهان روی یه مجسمه هنری کره س زمین پیچیده شده توی ربان که بین زمین و هوا معلق بود نشسته بود، نگاهی انداخت. تائو انتهای روبان لم داده بود و با دیدن مینسوک لبخند زد. مینسوک نمیتونست اونقدر واضح به فرشته نگهبان سلام کنه چون لوهان متوجه میشد که داشت با هوا صحبت میکرد پس مینسوک فقط تونست وقتی لوهان برای پیچیدن سمت جاده خم شده بود برای فرشته دست تکون بده. به اینکه باید اساسا تائو رو موقع قدم زدن توی فروشگاه ندید میگرفت اخم کرد. نمیتونست به تائو کمی از خوراکی خوشمزه دستش تعارف کنه یا ازش بپرسه چطوره. با وجود ملاقات کوچیک و کوتاهی که باهم داشتن، مینسوک تائو رو بعنوان یه دوست درنظر میگرفت یا حداقل اونو بعنوان یه اشنا دوستانه میدونست. اون از لوهان مراقبت میکرد حتی اگه این شغلش بود هم باز مینسوک ازش ممنون بود و تحسینش میکرد.
همچنین مینسوک میتونست بگه تائو هم علاقه و اشتیاقی برای محافظت از وظیفه اش(لوهان) داشت. وقتی لوهان ازردگی و کلافگی اش رو بخاطر مشاورای گیر و کنه فریاد زد، فرشته هم تو دفاع ازش با عصبانیت سرتکون داد و وقتی خرده نون روی گوشه لب لوهان نشسته بود تائو خیلی نرم با سرانگشتاش اونا رو براش پاک کرد و مینسوک حتی فرصت نکرد به دوستش که حتی شک نکرده بود اتفاقی افتاده بگه دور دهنش کثیف شده بود.
وقتی داشتن وارد یه مغازه برند گرون میشدن( مینسوک فهمیده بود که لوهان پول زیادی برای سوزوندن و حروم کردن داشت) متوجه شد که فرشته نگهبان به یه لباس استین بلند مشکی با سمبل های همون برند که سراسر استین و توی قسمتی از یقه تکرار میشد، زل زده. پس وقتی لوهان برای امتحان کردن یسری لباس تو رختکن غیب شد، مینسوک فرشته نگهبان رو کناری کشید و یکی از همون لباس مشکی رو برداشت و استینش روی جلوی یه اینه ایستاده اندازه گرفت. از دید انسانی، این صحنه عجیب میبود چون مینسوک پیرهن رو بخاطر قد بلند تائو کمی بالاتر گرفته بود اما بازم حرکتش منطقی بود. از دید مینسوک، حالا فرشته نگهبانی که داشت سرخ میشد اونو به خنده انداخت.
-خیلی ممنونم مینسوک، اما تو باید تظاهر کنی که منو نمیبینی.
-داشتم کل روز همینکارو میکردم و اصلا دوسش ندارم.
مینسوک اونقدر با صدای ارومی گفت که ادمای پولدار توی مغازه صداش رو نشنون.
-من فکر میکنم یه سایز بزرگتر برات مناسب باشه. صبر کن.
مینسوک عجله کرد و یه سایز بزرگ تر رو از رگال برداشت و جلوی بدن تائو گرفت و بعد در تایید حدسش سری تکون داد.
-این بهترین کاریه که بدون امتحان کردن فیزیکی میتونم انجام بدم اما فک کنم اندازه ات بشه.
-مینسوک، من اصلا چجوری میتونم اینو ازت بگیرم؟
-من لوهانو دعوت میکنم خونه ام و وقتی نگاه نمیکرد میدمش به تو.
YOU ARE READING
The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]
Fantasyکیم مینسوک با کار کردن توی شرکت ضایعات و چرخ دنده¬ی مفیدی توی جامعه بودن-طوری که انگار منتظر بود تا روزی بمیره و تقاص گناهانش رو بده- مشکلی نداشت اما وقتی هاله¬ی قدرتمندی از پشت بهش برخورد کرد، وقتی گربه¬ی زخمی¬ای که به خونه برده بود یه شیطان مغرور...