┨وقتی نیاز به کمک داری، به کی زنگ میزنی؟├

20 3 5
                                    


قسمت بیستم

جوژو توی نور میدرخشید، مردم حتی مدت­ها بعد غروب آفتاب هم توی خیابون­ها قدم میزدند. حداقل، این چیزی بود که کای وقتی تعداد کمی از پلاکاردهای ساعت شروع به کار مغازه­ها رو خوند، حدس زد. تعدادی از ادما بهش خیره شدن و لبخند زدن، تعدادی هم کارتشون رو که حاوی شماره کمپانیشون بود بهش دادن و چیزی درباره مدلینگ بهش گفتن. کای فقط سری تکون داد و کاغذا و کارتارو ازشون گرفت تا مزاحمتی که براش درست شده بود رو تموم کنه.

از طرفی مطمئن شد که اونقدر هاله­اش رو پخش کنه که تا سرحد محو شدن برسه و اگه یه موجودی از دنیای سوپرنچرالا هم دیدش، متوجهش نشه و فکر کنه اونم یه انسان عادی مثل بقیه است که برای قدم زدن تو خیابون بیرون اومده. میدونست کارش جواب داده، چون شیاطین سطح پایینی بهش نزدیک شدن، یه دسته ای ازشون سعی کردن از شلوارش بالا برن و بعضی هاشون هم سعی کردن تسخیرش کنن.

این کارش بود، توی جمعیت محو بشه، باهاشون یکی بشه و بُکٌشه، پس هیچوقت قبل این نشده بود به توانایی خودش شک کنه. اما حالا سوالات ذهنش رو تار میکرد. سوالات بیشتر شبیه گوله های اتیشی بود که سمتش پرت میشد و کای هیچ چاره ای نداشت که بتونه با قطعیت جوابشون رو بده و از جواب خودش مطمئن باشه. همونطور که وقتی هربار با مشکلی روبرو میشد، فرضیات توی فضا پر میشد، منتظر نشونه میموند و لحظه ای که تغییری توی اطلاعاتش بوجود میومد، محتمل ترین برایند و نتیجه رو مشخص میکرد و بعد تصمیم میگرفت دست به چه عملی بزنه.

اما هیچ نشونه ای ظاهر نشد، و تغییری توی اطلاعاتی که برای این ماموریتش داشت ایجاد نشد. معمولا، کای میتونست یجوری باهاش کنار بیاد. یه قاتل باید درجا و سریع فکر میکرد و هدفش رو میکشت یا یجوری به نتیجه میرسوند. به جز اینکه، کای داشت دنبال ردی از هایونگ و اینکه چطور مینروا گیر افتاده بود میگشت، ازاونجایی که فرشته های ارک بندرت بهشت رو ترک میکردن، و اون نگهدارنده های روح ها ممکن بود یه هدایت غلط سمت روح های گمشده باشه و البته باز شایدم ممکن نبود، ولی بنظر پیدا کردن لرد ارک، یه منفعت ناخوشایند بود.

شانس پیدا کردن اون مکان نگهداری روح ها هم نمیشد تخمین زده بشه. چیز دیگه ای هم نبود که بهش فکر کنه، البته بجز سوالات شخصی که الان توی گلوش گیر کرده بود.

پس کای به پاهاش اجازه داد اونو هرجایی ببره. میدونست باید بیشتر دقت میکرد یا بیشتر میگشت و هر سوپرنچرالی که از کنارش میگذشت رو بازرسی میکرد اما سینه اش همچنان درد داشت و ذهنش داشت صحنه ی لرزش قدرت دی.او رو تکرار میکرد، اینکه چطور چشماش برق قرمزی داشت و کلماتش چقدر سرد و بی روح بود.

چیزی از درون داشت میخوردش، و کای برای همین چندباری به سینه اش چنگ انداخت و سعی کرد یجوری از شر اون حس خلاص شه و از بین ببرتش. نگاهی به نورهای روشن و درخشان انداخت، به مردمی که با شیفتگی نگاهشون جلب کای میشد و بعد سرعت قدم هاشو بیشتر کرد تا جایی که رسما داشت میدویید. احتمالا برای اون موجودات فانی بیشتر شبیه یه لکه تاریک و محو بود اما بازم قطعا اونا نمیتونستن حدس بزنن کای چی بود.

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Where stories live. Discover now