┨گربه سیاه کوچولویی که شیطانه├

50 17 8
                                    

قسمت چهارم

این شخص کل سوپرمارکت، تعقیبش کرده بود و خیلی جادویی توی ماشینش ظاهر شده بود و حالا داشت درخواست میکرد تا یبار دیگه ماشین رو با سرعت بالا برونه و ترمز بزنه تا ماشین سرجاش جوری بچرخه که نزدیک باشه چپ کنه و هردوشون له بشن؟

اوه فاک نه!

-متوجه شدی چجوری از بین همه­ ی اون ماشینا رد شدی؟ و بعد خیلی عالی تونستی بین دوتا ماشین پارک کنی و...

مینسوک پاکت تخم مرغاشو توی دست چپش گرفت و با دست راستش خم شد تا در سمت راستو باز کنه و بعد پاش رو بلند کرد و محکم توی شکم اون ادم فرود اورد، به معنای واقعی کمله از ماشین شوتش کرد بیرون.

-اوه، هییی، این خیلی....

مینسوک در رو بست و با سرعت دوباره وارد جاده شد. حدالامکان با کمترین تلوتلو و سرخوردن، خریداشو داخل برد، در رو پشت سرش قفل کرد و بعد دستاشو به صورتش کشید و فریاد خفه ای توی دستاش زد و بعد دستاشو لای موهاش برد.

-چرا عجیب ترین اتفاقات ممکن لعنتی داره برای من میفته؟

-میوو..ووو

نگاهی به بالاانداخت و دید گربه کوچیکش یک پنجه اش رو،‌روی دهنش گذاشته و بعد شورع به لیسیدن پنجه اش کرد، مینسوک حس تیزی داشت که گربه خیابونی الان داشت بهش میخندید. اهی کشید و بعد شروع به سر و سامون دادن به خریدهاش کرد. تصمیم گرفت کمی نودل برای هفته درست کنه و مواد اولیه ­اش رو اماده کنه.

مینسوک تازه رشته هارو از کیسه بیرون اورده بود که خش خش مشمبا توجه رو جلب کرد. نگاهی بیرون از اشپزخونه انداخت و گربه اش رو دید که کله اش رو از مشمبایی که روی زمین رها کرده، داخل برده بود و داشت وسایلش رو بیرون میریخت.

-مراقب باش! کیسه های پلاستیکی میتونن خفه ات کنن!

گربه پلکی بهش زد و بعد خرناسی کشید، مینسوک به وضوح دید که چطور چشماشو برای چرخوند! مینسوک عقب کشید و وقتی گربه داخل پذیرایی خزید، چندباری پلک زد. درست قبل از اینکه گربه داخل پذیرایی بپیچه، به عقب نگاهی انداخت و انتهای دهنش به سمت بالا رفت.

الان گربه­ خیابونیش بهش پوزخند زده بود؟!

مینسوک چشماشو مالید و نفس عمیقی کشید و دوباره سروقت رشته هاش برگشت. فقط باید یچیزی میخورد. اره برای همین بود که چیزای عجیب میدید-گشنه اش بود. بعد از تموم کردن تزئین بشقابش، یک کاسه برداشت و کمی از رشته ها رو توش کشید و گذاشت بقیه اش خنک بشه تا بتونه طی هفته ازش استفاده کنه و توی یخچال ذخیره اش کنه. بعد کاسه غذای گربه اش رو پر کرد و اسباب بازیاشو تمیز کرد و جای خوابش رو هم مرتب کرد. متوجه شد اسباب بازی گربه ای که بعنوان وسیله دفاعی استفاده نکرده بود یک چوب با اویز ماهی و پر بود. تکونش داد و پلاستیک های بهم خوردند و صدای جیرینگ دادن و گربه سرشو از زیر مبل بیرون اورد. ( اصلا چطور اونجا جا شده بود؟) گربه تکون خوردن اسباب بازی رو تماشا کرد و بعد چشمهای کهرباییش رو برای مینسوک تنگ کرد.

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora