┨حل یک سوءتفاهم├

27 10 4
                                    

قسمت نهم

مینسوک به تلفنش خیره شد و انگشتشو لای موهاش کشید. شماره تماس جونگ جه هیون تو گوشیش چشمک میزد و میدونست باید اینکار رو بکنه و دکمه تماس لعنتی رو فشار بده. چن، قبل از بیدار شدن مینسوک رفته بود و این تنها زمانی بود که مینسوک میدونست میتونه بدون دخالت و مورد نقد قرار گرفتن توسط اون شیطان موذی کاری که میخواست رو انجام بده. حمله­ بهش توی نورهای شامپاین از سر ترس بود و مینسوک از این بابت مطمئن بود و میخواست ترس اونا رو از بین ببره.

حقیقتا، اون احتمالا کم خطرترین انسانی بود -که-داشت به-یه-شیطان تبدیل میشد. توی این مورد، اون احتمالا تنها کسی بود که اصلا به این شکل وجود داشت. یه یادداشت ذهنی برای خودش گذاشت که بپرسه ایا غیر از خودش پروکسی­های انسانی دیگه­ای هم بودن یا نه، مینسوک نفس عمیقی کشید و دکمه تماس رو فشرد.

صدای بوق انتظار تماس توی گوشش پیچید و بوق­های ممتد طولانی گذشت تا کسی جواب بده. بوق انتظار صدای بلندی داشت و هر زنگ باعث میشد مینسوک به پتوی زیرش چنگ بندازه. به اتاقش رفته و روی تخت همیشگیش نشسته بود، قراردادشون رو توی لب تابش جلوش باز داشت. همه چیز تا وقتی که اون درباره غذای خام که یچیز مرتبط به کارای سوپرنچرالی بود بپرسه، خوب پیش رفته بود. میتونست اینکارو کنه و زنگ بزنه، اشکالی نداشت. اگه هم کسی جواب نمیداد باید پیام میذاشت یا ایمیل میزد یا...

-سلام، مینسوک؟

-جه هیون. اوه..من..اه..

اهی کشید: من بخاطر چیزی که چند روز پیش اتفاق افتاد متاسفم. من..یه شرایط پیچیده ای داشتم اما میخواستم بدونی که من دنبال تو یا هرکسی دیگه ای نیستم و من واقعا خطری ندارم.

سکوتی بود و بعد مینسوک نفسشو حبس کرد. بعد صدایی که شنید که هیچوقت انتظارشو نداشت از اونور تلفن بشنوه.

-وات د فاک؟؟؟ اون داره عذرخواهی میکنه؟؟ انسان احمق، تو بهت حمله شد و تقریبا مرده بودی، تو کسی هستی که داری عذرخواهی میکنی؟ من میرم اونو بکشم!

مینسوک پلکی زد و بعد تلفن رو عقب کشید تا ببینه که به شخص درستی زنگ زده بود. درواقع اون اصلا شماره چن رو نداشت پس چجوری جهنمی داشت فریادش رو ازون سمت خط میشنید؟ چندصدا باهم شنیده شد و مینسوک حس کرد یکیش صدای یشینگ بود که داشت میگفت آروم باش.

-جرات نکن بهم بگی اروم باشم! انسان، تو خونتی؟ بهتره که اماده فرار باشی چون دارم میام تا..گیاکک...

-اون پروکسیه؟ سلامم، من اونی ام که لگد زدی توی شکمم. اسمم کایه.

-اوه، سلام.

یه صدای نااشنایی با تن اهنگینی از پشت زمینه شنیده شد: لعنت، اون خیلی شجاعه. من میخوام ببینمش!

The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora