قسمت ششم
نورهای شامپاین، ذاتا مثل اسمش بود. بطریای الکل قدیمی بین لامپ هایی که نور رستوران رو تامین میکرد، آویزون شده بود و به فضا رنگ میبخشید. مینسوک بخاطر نور شدید و بازتاب بین شیشه ها مجبور شد تا چندبار پلک بزنه که چشمش به اشعه های و بازتاب نور عادت کنه.
و وقتی تونست اطراف رو ببینه، متوجه شد فرد پشت صندوق لباس کلاسیک و شیک مشکی رنگی تن داشت و چشماشو برای مینسوک تنگ کرده بود و همین باعث شد مینسوک به خودش شک کنه که نکنه خوب لباس نپوشیده بود؟
-رزرو دارید؟
صدای صندوقدار سرد بود و مینسوک مجبور شد به حرفه ای ترین رفتارش متوسل بشه.
- بله، باید به اسم کیم دویونگ باشه، رزرو سه نفره.
چشمای صندوقدار برقی زد و انگار برای یه لحظه درخشید و بعد لبخندی روی لباش نشست هرچند دندوناش مشخص نبود.
-اوه، البته. از اینطرف.
مینسوک بدنبالش از فضای خالی کنار میز غرفه ورودی و بعد از کنار اشپزخونه رد شد. صدای پخت و پز هرچقدر دورتر میشدن، کمتر و کمتر میشد. از بین پرده مخمل قرمزی رد شدن و بعد از پرده تنها اتاقکایی بود که برای هر اتاقک پرده اختصاصی برای حفظ فضای شخصی وجود داشت. حتی فوم تخم مرغی شکل عایق صدا هم هر دیوار رو پوشونده بود و اتاق رو بیشتر خصوصی کرده بود. سکوت خفه بخاطر عایق صدا باعث میشد احساس کنه اجازه نداره صحبت کنه تا سکوت از بین نره.
وقتی سمت اتاقای نسبتا داخلی تر توی قسمتای داخلی رستوران هدایت شد، پرده های بلند تقریبا از سقف اویزون و تا پایین دیوار کشیده شده بودن. با خودش فکر کرد اگه برای بیزنس نبود، قطعا هیچوقت اینجاها نمیومد. نه تنها فضا خفقان آور بود بلکه حتی بسختی میتونست منوی جلوی خودشو ببینه. نورهای شامپاین هیچ کمکی به بیناییش نمیکرد هرچند خیلی روش زیبایی بود که از بطری های استفاده شده، برای شیشه لامپ استفاده کرده بودن. سالن درخشان بود ولی اتاق ها شبیه غار تاریک و بینور بود.
بعد از تلاش زیاد برای خوندن نوشته ها مجبور شد چشماش رو بماله و بالاخره تصمیم گرفت نور گوشیش رو روی کلمات بندازه. منو با انواع مختلف گوشت پر شده بود. از استیک خوک تا بلدرچین..تا اسب؟
تصمیم گرفت فقط به قسمت گوشت گاو بچسبه و چیزی که میخواست سفارش بده رو یادداشت کرد و کمی هم سرچ کرد تا ببینه هیچ فرهنگی هست که گوشت اسب بخورن؟ شاید فقط مینسوک نمیدونست.
هنوز سوالش رو کامل توی سرچ بار گوگل تایپ نکرده بود که پرده کنار زده شد و دو مرد وارد اتاق شدن. یکی موهای پرپشتی داشت و حقیقتا تنها با تابیدن نور نزدیک سرش، متوجهش شده بود و همینطور وقتی لبخند میزد یه چال لپ هم داشت. اون یکی موهای تیره کوتاه تر داشت و چشماش گرد بود و باعث میشد گونه هاش تیز تر بنظر بیاد. مرد قبل ایستادن کنار اون یکی، یه نگاه برانداز کننده ای به مینسوک انداخت و همین نگاه سنگین باعث شد بخاطر حس بدی که پیدا کرده بود، اخم کنه.
ESTÁS LEYENDO
The Ambiguity Of Selfishness [Ongoing]
Fantasíaکیم مینسوک با کار کردن توی شرکت ضایعات و چرخ دنده¬ی مفیدی توی جامعه بودن-طوری که انگار منتظر بود تا روزی بمیره و تقاص گناهانش رو بده- مشکلی نداشت اما وقتی هاله¬ی قدرتمندی از پشت بهش برخورد کرد، وقتی گربه¬ی زخمی¬ای که به خونه برده بود یه شیطان مغرور...