لیلی پرده ها رو کنار کشید..
نور خورشید چشم های بسته ی شیرین رو ازار میداد..
شیرین،دختر این خانواده و خواهر کوچکتر لیلی بود..
اون 21سالش بود و لیلی خواهرش 25سالش بود..
شیرین که میلی به بیدار شدن نداشت و نور خورشید اذیتش میکرد،با لجبازی خاصی پتو رو روی خودش انداخت و روشو از لیلی برگردوند..
لیلی که با این رفتارش مواجه شد،رو بهش با لحنی طلبکارانه و جدی گفت:«چقدر میخوابی؟!خجالت نمیکشی؟!ساعت 12ظهره..پس فردا از کارتم اخراجت میکننااا»
شیرین،چشم هاش رو اهسته نیمه باز کرد و از خواهرش با لحنی کلافه پرسید:«مگه من ساعت چند میرفتم سرکار؟!»
لیلی،روشو کاملا سمت خواهرش برگردوند و با لحنی قاطعانه گفت:«ساعت 9صبح..الانم یه چند ساعت دیگه ساعت تعطیلیته همون سنگین تره که دیگه نری»شیرین،با شنیدن این حرف خواهرش سریع روی تخت نشست و رو به خواهرش هراسان گفت:«بدبخت شدم،بهم گفته بود اگه یه بار دیگه دیر کنم اخراجم میکنه»
لیلی،با قاطعیت و بی تفاوتی نفسی عمیق کشید و رو بهش گفت:«یادت نره جاتو جمع کنی!»
و اتاق شیرین رو ترک کرد..
شیرین،کمی در فکر فرو رفت و سریع شروع پتو رو از خودش جدا کرد و بلند شد..
دقایقی بعد..
شیرین رو به روی اینه درحال بستن دکمه های لباسش بود..
خواهرش،اروم کنارش اومد و با چند ضربه ی اروم زدن روی شونه اش رو بهش گفت:«مامان برات لقمه گرفته..یادت نره بخوری»ریزنگاهی به خواهرش انداخت و با کلافگی گفت:«هزاربار گفتم برام لقمه نگیره،اخه من با 21سال سن چطور اونجا لقمه بخورم؟!»
لیلی،رو به خواهرش با مکثی کوتاه ادامه داد:«برا مامان این حرفا قانع کننده نیست،بگیر تا نیمده کلی غر و لند کنه»
شیرین،با خستگی و بی میلی خاصی لقمه رو گرفت و به سمت حیاط خونشون روانه شد..
شروع به پوشیدن کفش هاش کرد تا سریع راه بیفته..
لیلی،درحالی که مشغول حاضر کردن صبحونه برای خودش و مامانش بود،خطاب به خواهرش گفت:«حواست باشه اخراجت نکنه..یه بهونه واسش بیار،چمیدونم بگو ساعتم زنگ نخورد یا کسی بیدارم نکرد»
شیرین،کفش هاش رو پوشید و درحال جا انداختن کفش ها داخل پاهاش بود و خطاب به خواهرش قاطعانه گفت:«تو دعا کن اصلا داخل مغازه راهم بده،این حرفا پیشکش!»
و سریع از ایوون پایین اومد و به سمت در برای رفتن رفت..ساعاتی بعد..
شیرین بعد ساعت ها پیاده راه رفتن بلاخره به مغازه رسید..
یه مغازه ی چاپخانه که شیرین سالها بود اونجا زیر دست صاحبکارش کار میکرد..
سریع تا به اونجا رسید،با نوشته ای روی درب مغازه مواجه شد«:"بسته است"»
ولی با تعجب متوجه صاحبکار و باقی مشتریان شد که داخل مغازه بودند و درحال انجام کارهاشون بودند..
در همین حین بود که یه مرد حدودا 30ساله کنار شیرین اومد و درست کنارش قرار گرفت..
اون هم به نوشته ی رو به روی مغازه خیره شده بود..
و کلی سوال بی هدف توی ذهنش میچرخیدند..
با تعجب و کنجکاوی رو به شیرین با انگشت اشاره ای که رو به نوشته گرفته بود،پرسید:«بسته هست مغازه؟!»
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...