عصر بود..
نزدیک شب بود..
شیرین،همراه فرهاد درحال رفتن به زیرزمین خونشون برای پیدا کردن دیزی سفالی مامان بود..
دیزی که مامانش خیلی دوست داشت..
و همیشه داخل اون برای تنها دخترهاش ابگوشت درست میکرد..
و امروز هم شیرین به یاد اون روزها به کمک خواهرش میخواست ابگوشت درست کنه..
خونه ی مامان یه زیرزمین داشت..
که در نزدیکی ایوون بود..
اونجا به دلیل تاریک بودنش و متروکه بودن،نیازمند به یه فانوس بود..
پس شیرین هم برای رفتن به اونجا یه فانوس برداشته بود..فرهاد هم پشت سر اون همراهش حرکت میکرد..
شیرین،در زیرزمین رو با کلید باز و داخل شد..
فانوس رو روشن کرد و حرکت کرد..
به سمت ظرف های غذا رفت و خطاب به فرهاد اهسته گفت:«باید همینجاها باشه»
فرهاد کنجکاوانه و متعجب نگاهش کرد..
شیرین،به ظرف ها نزدیک شد و فانوس رو نزدیکشون گرفت..
نور فانوس،ظرف هایی کهنه و خاک خورده رو نمایش میداد..
فانوس رو کمی جلوتر برد و وقتی دیزی سفالی رو دید،اهسته با خوشحالی گفت:«پیداش کردم!خودشه»
فرهاد،با تعجب کمی نگاهش کرد و کنجکاوانه پرسید:«مطمئنی خودشه؟»شیرین،دیزی رو برداشت و کمی تماشا کرد و قاطعانه در پاسخ فرهاد گفت:«اره..خودشه»
فرهاد،کلافه نفسی عمیق کشید و به اطراف نگاهی انداخت..
شیرین،دیزی رو پایین گرفت و فرهاد رو انالیز کرد و رو بهش قاطعانه گفت:«خب دیگه..بریم»
سپس روشو برگردوند و خواست از زیرزمین خارج بشه که فرهاد مانعش شد و سریع گفت:«نه!صبرکن..میشه یکم صبرکنی؟!یکم باهات کار دارم»
شیرین،با کمی مکث روشو سمتش برگردوند و قاطعانه با کمی سردی گفت:«چیه؟!بگو»
فرهاد،کمی هول شد و سرشو پایین انداخت و باز به چشم های شیرین خیره شد و گفت:«راستش..یه موضوعی هست که باید باهات در میون بذارم،هی میخوام بهت بگم..اما نمیشه!یعنی فرصت نمیشه،یا تو کاری برات پیش میاد یا من..فکرکنم الان فرصت خوبیه که همه چیز رو صادقانه بگم،شیرین..تو چشم های من نگاه کن،من..من خیلی وقته که چشمم تو رو گرفته!میدونم که ممکنه باور نکنی،ادمی مثل من بخواد عاشق بشه..ولی باور کن دلیلی برای دروغ گفتن ندارم،اگه بهت بگم باقی عمرت رو باهام بگذرونی..نظرت چیه؟!»شیرین،کمی جا خورد..
هاج و واج بدون هیچ حرفی فقط بهش نگاه کرد..
هیچکدوم از حرف های فرهاد براش قابل باور نبود..
بلکه براش مثل یه شوخی و مضاح بود..
بعد مکثی طولانی،قاطعانه و با تعجب ازش پرسید:«چی؟!معلومه چی داری میگی؟!»
فرهاد،با کمی خجالت و گیج شدن بهش گفت:«ببین ببین..من دارم حقیقت رو میگم،من..من دوست دارم شیرین!باور کن..از اولین روزی که توی چاپخانه دیدمت تا به امروز حواسم به توعه!اینکه تصمیم و نظرت چیه بستگی به خودت داره..ولی بدون اگه سالهای سال هم طول بکشه من بازهم منتظر جوابت میمونم»
شیرین قاطعانه سریع رو بهش گفت:«تو اومدی اینجا بهمون کمک کنی یا چشم چرونی کنی؟!ببین شازده ی تازه به دوران رسیده..هرکی داخل قصر یا بیرون قصر ازت بترسه و فرار کنه من یکی ازت ترسی ندارم،اگه قراره همینطور پیش بری و برای من هارت و پورت اضافه کنی..همون بهتر که به قصرت برگردی و بچسبی به کارای سلطنت و تاج و تختت!»شیرین سریع روشو برگردوند و چند قدمی برداشت تا از زیرزمین خارج بشه که ناگهان فرهاد باز مانع شد و گفت:«صبرکن!شیرین..من چشم چرونی نکردم،من عاشق شدم!تا اونجایی هم که من اطلاع دارم و درک و فهم من قد میده..عاشق شدن جرم نیست،توهم برای رد کردن من نمیتونی از اینجور بهونه ها بیاری..فقط بدون من مثل بقیه نیستم که زود فراموشت کنم و برم پی زندگیم،من..تا اخر عمرم به یادت میمونم و غمت توی دلم میمونه»
شیرین،کمی مکث کرد و به حرف های فرهاد فکر کرد..
ولی باز حرف هاش براش مانع نشد و از زیرزمین رفت..
فرهاد،با حالتی از غم باز اطراف رو انالیز کرد و در فکر فرو رفت..
شیرین هم وقتی از زیرزمین خارج شد،حرف های فرهاد رو باز مرور کرد و با دودلی و شک و تردید داخل خونه رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨🫐
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...