صبح بود..
شیرین و فرهاد،به قصر برگشته بودند..
در واقع به تهران..
گلی،خواهر فرهاد شیرین رو به قصرش احضار کرده بود..
تا باهاش درمورد چیزی صحبت کنه..
شیرین،لبخندزنان در کمال احترام وارد قصر شد و ادای احترام کرد..
گلی،قاطعانه و با غرور خاصی رو بهش گفت:«بیا جلو»
شیرین،با تعجب بهش نگاه کرد و چند قدم جلوتر اومد..
گلی،قاطعانه و با غرور اضافه کرد:«جلوتر!»
شیرین،باز نگاهش کرد و جلوتر اومد..
گلی،چند قدم بهش نزدیک تر شد و بهش چشم دوخت..
شیرین،با خجالت سرشو پایین انداخت..گلی،با عصبانیت دستشو بالا اورد و سیلی محکمی نثار شیرین کرد..
با عصبانیت رو بهش قاطعانه گفت:«سرتو بالا بیار..افتخار کن به گندی که زدی،صیغه؟اونم برادر من؟ولیعهد قاجاری؟چه خوابی برای برادر ساده دل من دیدی؟چه نقشه ی شومی توی سرته؟باید همون موقع که یهو غیبت زد و دیگه به قصر نیومدی میفهمیدم پیش برادر منی»
شیرین،با ناباوری و تاسف در فکر فرو رفت..
هیچ نمیدونست چطور متوجه این قضیه شده..
ارزو میکرد ای کاش اشتباه متوجه شده باشه..
گلی،رو بهش در ادامه گفت:«پول میخواستی؟مقام میخواستی؟وارث میخواستی؟میگفتی خودم بهت پول میدادم مقام میدادم دیگه اینکارا چی بود؟چرا ابروی برادرمو بردی؟من بدبخت رو بگو که فکر میکردم تو مهتاج یه لقمه نونی و برای دراوردن یه پول حلال اومدی اینجا..نمیدونستم برای صیغه شدن و همخوابی با برادر من به اینجا اومدی!»شیرین،با شرمندگی سرشو پایین انداخته بود..
و هیچی به زبون نمیاورد..
احساس گناه میکرد..
هرچند اون مقصر اصلی نبود..
هیچکس مقصر نبود..
اونها فقط عاشق بودند..
و عشق هم گناه کمی نیست!
گلی،رو بهش با نگاهی از تکبر و غرور گفت:«دلم برات سوخت که اوردمت اینجا..چون میدونستم رایتی،چون میدونستم خانوادت به این پول نیاز دارن..خبر نداشتم میخوای با ابرو ریزی پول دربیاری!»
شیرین از این حرف ناراحت و عصبی شد و بهش رو کرد و با صدایی بلند در جواب گفت:«من ابرو ریزی نکردم خانوم!من فقط عاشق شدم..عشق هم جرم نیست،برادر شما اول پا پیش گذاشت و درخواست کرد که به عقدش دربیام..من هم چون عواقبش رو پیش بینی میکردم قبول نکردم،اما این ایشون بود که پافشاری کرد..شما نباید من رو سرزنش کنید بلکه باید برادرتون رو سرزنش کنید»گلی،با عصبانیت بیشتر و داد و بیداد رو بهش گفت:«خفه شو!تو در حدی نیستی که بخوای صدات رو برای من بالا ببری..پس فقط ساکت باش و خوب گوش کن،عشق و عاشقی همش کشکه دختر جون!تو دوره ی سلطنتی قاجار عشق و عاشقی معنایی نداره..اینجا فقط و فقط قدرته که معنا داره،فقط قدرت!هرکسی هرکاری میکنه فقط برای منفعت خودشه نه کس دیگه..برادر من هم عاشقت نشده بلکه فقط باهات بازی کرده،برای اینکه حوصلش سر رفته بود..فقط باهات وقت گذرونده،اون دخترای زیادی رو پشت سر گذاشته..به همه هم قول ازدواج داده،اما با هیچکدوم ازدواج نکرد..فقط باهاشون بازی کرد،خیلی ساده و احمقی که فکر میکنی فرهاد بهت علاقه داره!از این به بعد هم زندانی میشی تا بفهمی یه من ماست چقدر کره میده»
و سپس سربازها سمت شیرین اومدند و با گرفتن دست هاش اون رو به سمت زندان روانه کردند..
شیرین فریاد میزد و التماس میکرد تا کسی بهش کمک کنه..
اما هیچکس برای کمک نمیومد!گلی،شیرین رو درحال خروج از قصر انالیز میکرد..
و پوزخندزنان روشو برگردوند و قدم زنان در فکر فرو رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤎✨
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...