part7

15 4 0
                                    

صبح بود..
ولیعهد،در قصر بود و یکی از تفنگچی ها و خدمه های خودش رو به قصرش احضار کرد..
درحال نوشیدن چای بود که زیردستش آصف اومد..
آصف پسری جوون و 27ساله بود که سالها بود در خدمت ولیعهد کار میکرد..
به محض ورودش،به ولیعهد ادای احترام کرد و رو بهش گفت:«ولیعهد..کاری با من داشتین؟!»
ولیعهد،به اصف نگاه کرد و سپس نگاهشو به عکسی داد و قاطعانه گفت:«اومدی؟!کاری داشتم باهات گفتم بیای بهتره»
آصف،به نشونه ی اطاعت و احترام سرشو پایین انداخت..
ولیعهد،رو به عکس خطاب به آصف گفت:«خیلی خوب،یه کسی هست میخوام امارشو برام دربیاری..اسمش شیرینه تو یه چاپخانه کار میکنه و همین اواخر برای خواهرم گلی هم یه نامه ی چاپی اورد..میشناسیش؟»

آصف،رو به ولیعهد با احترام پاسخ داد:«بله!21سالشه و در یه خانواده ی رایت متولد شده،خودش و خواهر بزرگترش و مادرش باهم زندگی میکنند،پدرش هم میگن در جنگ کشته شده،با یه حقوق کارگری و ناچیز خرج زندگیشون رو میدن و زندگی ساده ای دارن..و در یه خونه ی ساده در پایین شهر زندگی میکنند»
ولیعهد،با تعجب نگاهشو از آصف گرفت و به عکس داد..
سپس با کمی مکث و فکر کردن،سپس با لحنی از تعجب گفت:«که اینطور،با اینکه در یه خانواده ی ساده بزرگ شده..ولی خیلی درک و فهم زیادی داشت»
آصف،با تعجب رو به ولیعهد ازش پرسید:«ولیعهد..چیزی گفتید؟!»
ولیعهد،به خودش اومد و با سردرگمی و ترس گفت:«هیچ..هیچی نگفتم!برو..برو پی کار خودت!در این باره هم چیزی به کسی نگو!بین خودمون میمونه..احدی نباید بفهمه»

آصف،اطاعت کنان سری پایین انداخت و با احترام و قاطعیت جواب داد:«چشم قربان»
و سپس اتاق رو ترک کرد..
ولیعهد،با تعجب باز به عکس نگاه کرد..
عکس،عکس شیرین بود!
عکسی که از گلی به طور پنهانی برداشته بود تا اون رو بیشتر تماشا کنه..
و بیشتر اونو بشناسه!
و سپس خیره به عکس در فکر فرو رفت..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه💗🫶🏻

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now