شب بود..
شیرین،کنار فرهاد بود..
داخل خونه ی خودشون..
توی حیاط نشسته بودند..
حیاطی که با تاریکی شب خو گرفته بود..
شیرین،نفسی عمیق کشید و خطاب به فرهاد گفت:«فرهاد..خیلی وقت بود طی این روزا درمورد یه چیزی فکر میکردم،ذهنم کاملا درگیرش شده بود و گیج شده بودم..ولی بلاخره تونستم تصمیمم رو بگیرم،راستش میخوام نظر تو رو هم درموردش بدونم»
فرهاد،رو بهش با لبخند ریزی گفت:«حتما..بهم بگو»
شیرین،بعد کمی مکث قاطعانه گفت:«من این چندروز تموم تلاشم رو کردم که هیچکس از رابطه ی بین ما باخبر نشه..و البته موفق هم شدم،هنوز هم هیچکس خبر نداره..ولی از الان میخوام به خانوادم بگم،ولی به طور رسمی و قانونی..یه جوری که کسی اعتراض نکنه»فرهاد،کنجکاوانه و با حالتی سوالی پرسید:«چقدر هم خوب!ولی چطوری؟»
شیرین،بهش لبخندزنان نگاه کرد و بعد مکثی کوتاه گفت:«بیا خواستگاری..اینطوری دیگه هیچکسی نمیتونه نه بیاره،نمیتونه اعتراضی بکنه..رسمی و قانونی منو ازشون خواستگاری کن»
فرهاد،لبخند شیرینی تحویل شیرین داد و در جوابش گفت:«چه عالیییی!پس همین فرداشب میام خواستگاری..با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی،میگم زنمو بدین برم که میخوام دیگه مال خودم بشه»
شیرین،رو بهش ریز ریز خندید و بهش خیره شد..
فرهاد هم براش درمورد خواستگاری میخوند و بشکن میزد..
شیرین،لبخندزنان نگاهشو از فرهاد گرفت و به در داد..
و لبخندزنان در فکر فرو رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...