شب بود..
شیرین،لب دریا بود..
درحال تماشای دریا بود..
براش ارامش خاصی داشت..
و اون رو اروم میکرد..
در همین حین،فرهاد کنارش اومد و رو بهش کنارش نشست..
لبخندزنان بهش نگاه کرد و گفت:«حالت خوبه؟به نظر ناراحت میای»
شیرین،لبخند ریزی به روی لب هاش اورد و در جواب گفت:«اره..دلم گرفته بود،برای همین ترجیح دادم بیام اینجا تا کمی اروم بشم»
فرهاد،به دریا نگاه کرد و بعد کمی مکث،در ادامه گفت:«دریا ادمو اروم میکنه،خیلی زیاد!انگار غم های ادم تو موج های دریا گم میشه..غم هات رو برمیداره و با خودش میبره،یه جوری ارومت میکنه که دیگه یادت نمیاد واسه چی دریا اومدی»شیرین،لبخندزنان در جواب فرهاد گفت:«کاش آدما هم عین دریا بودن..آرومت میکردن،غم هات رو ازت میگرفتن و میبردن یه جای دور..که دیگه پیشت برنگردن»
فرهاد،لبخندزنان به شیرین رو کرد و ازش پرسید:«بهت نمیاد ادم غمگینی باشی!»
شیرین،لبخند تلخی زد و در جواب قاطعانه گفت:«اتفاقا هرکسی وانمود به خوب بودن میکنه و لبخند میزنه،از همه غمگین تره..حتی از اونی که غم هاش رو به روش میاره و جلوی جمع زار میزنه تا ثابت کنه حالش بده»
فرهاد،لبخندزنان نگاهشو به دریا داد و در جواب گفت:«ولی ادم یه جاهایی نیاز داره زار زار جلوی جمع گریه کنه و بگه که حالش بده..تا حداقل یکی نگرانت بشه،نگرانت بشه و ازت بپرسه چته..تا همه چیز رو بهش بگی و سبک بشی»شیرین،لبخندزنان رو به دریا گفت:«ولی نه هر آدمی..بعضی وقتا درد دلتو به دریا بگی خیلی بهتره که به بعضیا بگی»
فرهاد،لبخندزنان به شیرین رو کرد و بعد کمی مکث گفت:«بریم داخل؟الان فقط یه چای میچسبه..یه چای که حسابی گرمت کنه و سرما رو از تنت ببره»
شیرین،لبخندزنان رو به فرهاد در جواب گفت:«بریم»
سپس فرهاد لبخندزنان به شیرین کمک کرد تا بلند بشه و سپس هردو همراه هم به داخل خونه رفتند..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه✨♥
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...