part11

12 4 0
                                    

شب بود..
شیرین،درحال رفتن به اتاقش داخل قصر برای خواب بود..
که ناگهان ولیعهد اون رو دید و بهش نزدیک شد..
بدون هیچ مقدمه ای و صبری رو بهش با لحنی از نگرانی گفت:«ببخشید..شیرین!یعنی شیرین خانوم،شما یه اسب سفید توی استبل ندیدین؟!همه جا رو دنبالش گشتم اسب خودمه نمیدونم چرا پیداش نکردم»
شیرین،بهش با تعجب رو کرد و با قاطعیت و جدیت گفت:«نه!ندیدم!»
ولیعهد،کمی هول شد و سرشو پایین انداخت و ریز لبخند زد..
سپس خطاب بهش با لحنی از خجالت گفت:«اخه با خودم گفتم چون شما سرکارتون با نامه و چاپخانه و ایناست شاید بدونید»
شیرین،با همون قاطعیت و جدیت با سردی در پاسخ گفت:«من سرکارم به قول خودتون با نامه و چاپخانه هست..نه اسب و حیوونا!»

ولیعهد،با تعجب اول به شیرین نگاه کرد و سپس از حرف خودش خجالت کشید و کمی خندید و رو بهش گفت:«بله درست میگید!پاک گیج شدم..فکر کنم اثرات شرابه»
شیرین،با قاطعیت و سردی باز بهش خیره شد..
ولیعهد،بعد مکثی طولانی و خیره شدن به لباس شیرین و انالیز کردنش گفت:«چقدر این لباس بهتون میاد!رنگش..دکمه هاش..کلاهش،در کل خیلی خوشگل شدین»
شیرین،با تعجب و ناباوری و کمی خجالت بهش نگاه کرد..
ولیعهد،خیره بهش لبخند ملیحی زد..
خیره به چشم های اقیانوسی شیرین..
ولیعهد بدجور عاشق این چشم های زیبا و به یاد موندنی شیرین بود..
چشم هایی که توی هیچ دختری ندیده بود..
چشم هایی که براش خاص بودن..
چشم هایی که مملو از راز بود..

شیرین،بعد مدتی کوتاه به خودش اومد و از جاش بلند شد و رو به ولیعهد گفت:«من باید برم..خدانگهدار»
از جاش بلند شد و به سمت در رفت تا اتاق رو ترک کنه که ناگهان با صدای ولیعهد ایستاد:«چرا هروقت درموردت حرف میزنم یا ازت تعریف میکنم بهت برمیخوره و میخوای فرار کنی؟!»
شیرین،با قاطعیت کمی در فکر فرو رفت و در جواب،گفت:«چون نمیخوام با کسی که نه میشناسمش نه صنمی باهاش دارم همکلام بشم!از این به بعد هم خوشحال میشم که دیگه نبینمتون!»
و سپس با جدیت رفت و اتاق رو ترک کرد..
ولیعهد،با ناراحتی روی صندلی نشست و در فکر فرو رفت..
سپس رو به در با ناراحتی زیرلب گفت:«شبت بخیر شیرین بانو!»
و باز به فکر فرو رفت و به در خیره موند..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🫶🏻💋

𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌Where stories live. Discover now