نزدیک شب بود..
افتاب،خیلی وقت بود که از شهر رخ پوشونده بود..
و به دیار خودش سفر کرده بود..
شیرین،همراه فرهاد به نزدیک خونه اشون رفت و شیرین،رو به فرهاد با لحنی قاطعانه گفت:«خوب دیگه..کافیه،من باید برم»
فرهاد،رو بهش با نگرانی و لحنی قاطعانه پرسید:«مطمئنی؟!ولی داره شب میشه..شب هم زیاد امنیت نداره،میخوای همراهت بیام؟!»
شیرین،مانعش شد و رو بهش قاطعانه گفت:«نه لازم نیست،خودم میرم..ممکنه کسی اونجا تو رو ببینه،خودم برم راحت ترم»
فرهاد،لبخند ریزی تحویلش داد و رو بهش گفت:«خیلی خوب..پس خدانگهدارت»
شیرین،رو بهش زیرلب خداحافظی کرد و چند قدم ازش فاصله گرفت تا به سمت خونه بره که ناگهان..فرهاد رو بهش قاطعانه گفت:«شیرین»
شیرین،با تعجب رو برگردوند و بهش خیره شد..
فرهاد،رو بهش لبخندی از سر خوشحالی زد و گفت:«مراقب خودت باش شیرینم!»
شیرین،لبخندی محبت امیز رو بهش زد و به معنای تایید سری تکون داد..
سپس روشو برگردوند و به سمت خونه روانه شد..
فرهاد،با بغضی از سر خوشحالی به حلقه ی توی دستاش نگاهی انداخت..
حلقه ای که نشونه ی عشقش به شیرین بود..
و این یعنی اینکه شیرین و فرهاد تا ابد مال هم هستند..
فرهاد،با بغض و گریه حلقه رو لمس کرد و باز نگاهی به مسیر پیش رو انداخت..و در فکر فرو رفت..
سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤍🫐
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...