شب بود..
شیرین،به خونه برگشته بود..
لیلی که مثل همیشه کنار حوض نشسته بود،با دیدن شیرین سریع با نگرانی سمتش اومد و با نگاه بهش گفت:«کجا بودی این همه وقت؟!نگرانت شدیم»
شیرین،لبخندزنان رو بهش در جواب گفت:«ببخشید،نگرانتون کردم..کارم یکم طول کشید»
لیلی،نفسی عمیق کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه..
سپس رو بهش قاطعانه گفت:«خیلی خوب..تو برو استراحت کن،من برات یه چای میارم»
شیرین،رو بهش به معنای تایید سری تکون داد..
سپس لبخندزنان با خوشحالی داخل خونه رفت..
دقایقی بعد..داخل اتاقش رفت و درو بست..
سپس پشت به در ایستاد و به حلقه اش نگاه کرد..
لبخند شیرینی روی لب هاش اومد و در فکر فرو رفت..
باورش نمیشد الان دیگه رسمی و قانونی با فرهاد عقد کرده!
کسی که این همه برای به دست اوردنش تلاش کرد و خودش رو به اب و آتش زد..
سپس نگاهش رو از حلقه گرفت و به دیوار اتاقش داد..
اهسته نشست و باز با خودش فکر کرد..
فکر اینکه چه چیزهایی رو میتونه با فرهاد تجربه کنه..
فکر اینکه ممکنه بیشتر الان عاشقش بشه..
و...
همه ی این فکرها برای اون شیرین و دوست داشتنی بود..
برای شیرینی که برای اولین بار عشق رو تجربه میکرد..
در همین فکرها بود که ناگهان صدای خواهرش لیلی اون رو به خودش اورد:«شیرین..بیا چای بخور»شیرین،سریع هول شد و در جواب من من کنان گفت:«باشه باشه اومدم»
و سریع حلقه رو از دستش دراورد و داخل وسایلش پنهون کرد..
و به سراغ خواهرش لیلی رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🫰🏻✨
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...