عصر بود..
ولیعهد،درحال رفتن به سراغ دکتر و شیرین بود..
که ناگهان صدای توضیحات پزشک رو شنید و همونجا ایستاد..
برای اینکه دیده نشه،روشو به سمت رو به رو برگردوند و به دیوار پشت کرد..
و مشغول شنیدن صحبت های پزشک شد:«متاسفانه مادر شما دچار شکستگی لگن و استخوان های ستون فقرات شده،باید یه چند هفته ای رو حداقل تحت درمان باشن»
لیلی،با نگرانی رو به پزشک گفت:«یعنی چی؟!یعنی..راهی برای درمان سریع تر نداره؟!باید چیکار کنیم؟!»
پزشک،بدون نگاه به لیلی قاطعانه گفت:«نه متاسفانه..مادر شما دچار اسیب جدی شدن،اگه تحت درمان یا استراحت نباشن ممکنه اسیب بدتر و جدی تری بهشون وارد بشه»
شیرین،با نگرانی و ترس به مامان نگاه کرد و با لحنی از تاسف گفت:«چه بلایی سر خودت اوردی مامان؟!بمیرم برات»پزشک،از جاش بلند شد و خطاب به دخترا درحالی که خونه رو ترک میکرد،گفت:«من گفتنی ها رو بهتون عرض کردم..دیگه خود دانید،بهتره که بیشتر حواستون به مادرتون باشه..ایشون بنیه ی ضعیفی دارن و ممکنه اسیب های بیشتری هم ببینن،فعلا خدانگهدارتون»
و سپس به سمت حیاط و در رفت و خونه رو ترک کرد..
شیرین،خطاب به لیلی با لحنی از قاطعیت گفت:«من برم برای این اقایی که اومدن چای ببرم،تو حواست به مامان باشه»
و سپس از جاش بلند شد تا بره..
ولیعهد هم به محض شنیدن این حرف به سراغ اشپزخونه رفت تا با شیرین رو به رو نشه..
شیرین،به اشپزخونه رفت و بدون توجه و نگاه به ولیعهد به سراغ سماور رفت و یه لیوان برداشت و مشغول ریختن چای داخلش شد..ولیعهد،به شیرین خیره شد و با قاطعیت رو بهش ازش پرسید:«میخوای چیکار کنی؟!میتونی هم حواست به مامانت باشه هم به کارت؟!»
شیرین،توجهش به ولیعهد جلب شد و دست از کار کشید و بعد کمی فکر کردن،نگاهشو به لیوان داد و مشغول ریختن چای شد و گفت:«از کجا فهمیدی؟!»
ولیعهد،قاطعانه رو بهش ادامه داد:«داشتم از اونجا اتفاقی رد میشدم،اتفاقی شنیدم»
شیرین،وقتی لیوان پر شد..لیوان رو زیر سماور گرفت و ابجوش رو داخل لیوان ریخت..
سپس بعد کمی مکث خطاب بهش قاطعانه گفت:«یه مدتی کار نمیکنم..به مامان رسیدگی میکنم،شماهم به شاهدخت خانوم بگین نمیتونم داخل قصر حضور داشته باشم»
ولیعهد،بعد کمی مکث رو بهش قاطعانه پاسخ داد:«من میمونم..میتونم یه بهونه ای برای قانع کردنشون بیارم،به کسی هم درمورد ولیعهد بودنم چیزی نمیگم..در ضمن،اسم واقعی من..فرهاد هست،برای اینکه کسی از اهالی این خونه بهم شک نکنه و همه چیز رو به راه باشه..میتونی منو اقا فرهاد صدا کنی»
سپس شیرین لیوان رو از زیر سماور برداشت و ابجوش رو متوقف کرد..ولیعهد،بعد تموم کردن حرفش و نشنیدن جوابی از شیرین..قصد رفتن کرد و روشو برگردوند که بره که ناگهان صدای شیرین مانع رفتنش شد:«اقا فرهاد!ممنونم..ممنونم که بهمون کمک کردین،به مامانم به خودمون..اگه شما پزشک رو خبر نمیکردین،شاید هیچوقت نمی تونستیم یه پزشک مورد اطمینان برای مادرم پیدا کنم»
فرهاد،با تعجب و ناباوری با کمی مکث به شیرین نگاه کرد و درحالی که هول شده بود،من من کنان و لبخندزنان رو بهش گفت:«نههه کاری نکردم،هرکاری کردم وظیفم بوده..خوشحالم که تونستم قدمی هرچند کوچیک براتون بردارم»
شیرین،در جواب لبخندی ریز تحویلش داد و بهش خیره موند..
فرهاد هم که کم کم درحال خجالت کشیدن و معذب شدن بود،موضوع رو عوض و رو بهش گفت:«من برم به مامان کمک کنم..به هرحال ممکنه کمکی بخوان اگه من کنارشون باشم بهتره»
و سپس سریع به سراغ مامان رفت..
شیرین هم لبخند بزرگتری زد و لبخندزنان در فکر فرو رفت..سلام سلام..
بلاخره اقا فرهاد ما داره موفق میشه مخ شیرین رو بزنه😂😎
ووت کامنت فراموش نشه💗🫶🏻
YOU ARE READING
𝑬𝑵𝒅𝒊𝒏𝒈 𝑳𝒐𝒐𝒌
Fanfictionمیبینی؟ گفته بودی کل دنیا با من رو دستته.. میگفتی حاضری همه چیز رو رها کنی و فقط با من همه چیز رو تجربه کنی.. میگفتی زندگیتو توی چشم های من دیدی.. پس چیشد؟ تو که دروغگو نبودی! میتونی بدون من اونجا دووم بیاری؟ و ازم دور بمونی؟ فقط میخوام یه...